آفریدگار
[فَ دْ / دَ / دِ] (اِخ) آفریده گار. نامی از نامهای خدای تعالی. خالق. (ربنجنی) (دهار). باری. (مهذب الاسماء). فاطر. صانع. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). خلاق. (السامی فی الاسامی). آفریننده. پدیدآرندهء همه :آفریدگار... عالم اسرار است و کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی). بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام...
آفریدگان
[فَ دَ / دِ] (اِ) جِ آفریده. خلق. خلیقه. مخلوق. مخلوقات. وَری. بریه. (صراح). انام. کائنات.
آفریدن
[فَ دَ] (مص) (از پهلویِ آفریتن، خلق کردن. بار آوردن) نیستی را هست کردن. خلق. ابداء. بدء. فطر. ذرء. ابداع. ایجاد. تکوین. خِلقت. برء. بُروء. انشاء. تنشئه. جَبْل. (دهار). احداث. ابتداء. ابتداع. صَوْغ :
یارب بیافریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید.
آنکه نشک آفرید و سرو...
آفریدون
(اِخ) نام پادشاهی داستانی از ایران که ضحاک را دربند و مملکت ایران را تسخیر کرد و رسم و راه ظلم ضحاک برانداخت و جهان را بسه فرزند خویش سلم و تور و ایرج بخشید. و او را فَریدون و اَفریدون نیز گویند :
سپه را ز دریا بهامون کشید
ز چین...
آفریدونی
(ص نسبی) منسوب به آفریدون :
بگفتا که از مام خاتونیَم
بسوی پدر آفریدونیَم.فردوسی.
آفریده
[فَ دَ / دِ] (ن مف، اِ) خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق :
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
همه از آفرینش برگزیده
همه از نور یک ذات آفریده.طالب آملی.
|| بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق.
-آفریده ای، هیچ...
آفریک
(اِخ)(1) آفریکا. آفریقا. افریقا. افریقیه. رجوع به افریقیه شود.
(1) - Afrique. Africa.
آفرین
[فَ] (اِ) زه. فری. فریش. افرا. آباد. خَه. خهی. بَه. بَه بَه. پَه. پَه پَه. زهی. پَخ پَخ. آخ. (برهان). اَخ. (برهان). بخ. وَه. وَه وَه. شاباش. شادباش. شادزی. مریزاد. دستخوش. انوشه. انوشه بزی. چنانهن (؟). احسنت. مرحبا. بارک الله. مرحباً بِک. طوبی لَک. بخ بخ. ماشاءالله :
یکی یادگاری شد...
آفرین
[فَ] (نف مرخم) مخفف آفریننده در کلمات مرکبه، چون آفرین آفرین، بکرآفرین، جان آفرین، جهان آفرین، دادآفرین، زبان آفرین، سحرآفرین، سحرحلال آفرین، سخن آفرین، صورت آفرین، گیتی آفرین :
جهان شد ز دادش پر از آفرین
بفرمان دادار دادآفرین.فردوسی.
بشد زود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی ریخت از...
آفرین
[فَ] (اِخ) تخلص شیخ قلندربخش هندوستانی که به فارسی شعر می سروده و منظومهء تحفه الصنایع از اوست. || تخلص شاعری فارسی گوی از رؤسای قوم کاینهه ساکن اللهآباد. || تخلص شاه فقیرالله لاهوری، که در بادی عمر زردشتی بوده و سپس بدین اسلام درآمده و به فارسی شعر بسیار...
آفرین خوان
[فَ خوا / خا] (نف مرکب) آفرین گوی :
بجان آمدند آن سپاه مهان
شدند آفرین خوان بشاه جهان.فردوسی.
بر آن راه و رسم آفرین خوان شدند
شهنشاه را بنده فرمان شدند.نظامی.
آفرینش
[فَ نِ] (اِمص) اسم مصدر و عمل آفریدن. خلق. انشاء. ابداع. خلقت. (دهار). اسر. فطرت. (ربنجنی). فطر. (دهار). جبلت. نشأت. بَنیه :
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کآفرینش چه بود.فردوسی.
من از آفرینش یکی بنده ام
پرستندهء آفریننده ام.فردوسی.
در کتب طب چنین یافته می شود که آبی که...
آفرینگان
[فَ] (اِ) رجوع به آفرنگان شود.
آفرین گر
[فَ گَ] (ص مرکب)آفرین خوان. آفرین گوی :
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
اَبَر شاه آفرینگر، با دل پاک.
(ویس و رامین).
جوان و پیر سزد آفرین گر تو که تو
بسال و بخت جوانی بعقل و دانش پیر.
معزی.
آفرین نامه
[فَ مَ] (اِخ) نام منظومه ای و ظاهراً ببحر متقارب از ابوشکور بلخی :
نگه کن که در نامهء آفرین
چه گوید سرایندهء پاکدین...(راحه الانسان).
آفریننده
[فَ نَنْ دَ / دِ] (اِخ) آنکه آفریند. آنکه خلق کند. نامی از نامهای خدای تعالی. خالق. وجودبخشنده. آفریدگار. باری. فاطر. خلاق. ذاری. (ربنجنی). جهان آفرین. مبدع. موجد. مکوّن. منشی :
چنین گفت کای داور دادِ پاک
توئی آفرینندهء باد و خاک.فردوسی.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.فردوسی.
کز اویست پیروزی و...
آفسانه
[نَ / نِ] (اِ) افسانه :
بدان بد کزین بد بهانه منم
سخن را نخست آفسانه منم.فردوسی.
آن موی که در ستایش آمد
زلف است و کله نه موی شانه
مردم جستم نه ریش و دستار
حکمت گفتم نه آفسانه.عمادی.
به پیش خلق شب و روز بر مناقب تست
مدارِ قصه و تاریخ و آفسانهء من.
سیف اسفرنگ.
آفق
[فِ] (ع ص) مرد بزرگوار. (مهذب الاسماء). آنکه در کرم به نهایت رسیده باشد. بغایت کریم.
آفق
[فَ] (ع ص) نامختون.
آفقه
[فِ قَ] (ع ص، اِ) تأنیث آفق. || جِ افیق. پوستهای دباغی شده. پوستهای نیم پیراسته.