اجلال
[اِ] (ع مص) بزرگ داشتن. بزرگ قدر گردانیدن. تعظیم. بزرگ شمردن :
ملکا اسب تو و زرّ تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلاّ بفزوده ست اجلال.فرخی.
گر اجلالش کند شاید و گرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی.ناصرخسرو.
چون ابوعلی به بخارا رسید در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغت...
اجلال
[اَ] (ع اِ) جِ جُلّ.
اجلایم
[ ] (اِخ) (دو برکت) مکانی است در مرز بوم مواب و احتمال کلی دارد که چشمهء عجلایم باشد. (قاموس کتاب مقدس).
اجلح
[اَ لَ] (ع ص) مردی که پیش سر او کم موی باشد. (منتهی الارب). آنکه مویش از هر دو سوی سر رفته بود. آن که موی از دو سوی پیشانی او بشده باشد. (تاج المصادر). || هودج پست. || سقف که بر اطرافش دیوار نباشد. (منتهی الارب). (معنی اخیر در...
اجلح
[اَ لَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حجیَّه، مکنّی به ابوحُجیَّه. محدّث است. و رجوع به ابوحُجیَّه ... شود.
اجلحمام
[اِ لِ] (ع مص) فراهم آمدن. (منتهی الارب).
اجلخاخ
[اِ لِ] (ع مص) ضعیف و سست استخوان گردیدن. || گشاده داشتن هر دو بازو را در سجده. (منتهی الارب).
اجلخباب
[اِ لِ] (ع مص) افتادن. (منتهی الارب).
اجلخمام
[اِ لِ] (ع مص) گرد آمدن قوم. || سرکشی کردن. (منتهی الارب). تکبر کردن. || بسیار شدن. (منتهی الارب).
اجلد
[اَ لَ] (ع ص) زمین هموار. || زمین سخت. ج، اَجالِد. (منتهی الارب). و اجلاد، هم مفرد و هم جمع اجلد آمده است.
اجل رسیده
[اَ جَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که مرگش فرارسیده باشد. اَجل گشته.
اجلع
[اَ لَ] (ع ص) آنکه دو لبش بر دندانها فراهم نیاید. آنکه لبش فراهم نیاید اندر وقت سخن گفتن. (زوزنی). آنکه لبش فراهم نیاید چون سخن گوید. (تاج المصادر). آنکه لبهای او بهم نیاید و دندان را نپوشد. آنکه دندانهای پیش وی گشاده باشد از لب سفلی. (منتهی الارب). گشاده...
اجلعباب
[اِ لِ] (ع مص) دراز خفتن. (منتهی الارب). بپهلو خفتن. (زوزنی). || تیز رفتن. نیک رفتن. || بسیار شدن. || پراکنده شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). || روان گردیدن شتران. (منتهی الارب).
اجلعداد
[اِ لِ] (ع مص) دراز افتادن. (منتهی الارب). دراز خفتن.
اجل گردیده
[اَ جَ گَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) اجل گشته. اجل رسیده :
ملک از گفتهء دلبر خجل شد
اجل گردیده تقصیرش بحل شد.زلالی.
اجل گشته
[اَ جَ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) اجل گردیده. اجل رسیده :
اجل گیا
[اَ جَ] (اِ مرکب) بیش را گویند و آن بیخی است شبیه به ماه پروین و گویند بیش و ماه پروین از یک زمین میرویند. (برهان قاطع). و بیش معرب بس است و بس لفظ هندی است. اقونیطن. آقونیطن(1) :
اخترانی که حال گردانند
تیغ او را اجل گیا دانند.سنائی.
رجوع به بیش...
اجلل
[اَ لَ] (ع ن تف) اجلّ. بزرگتر.
اجل معلق
[اَ جَ لِ مُ عَلْ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مرگ ناگهانی: مثل اجل معلق. رجوع به امثال و حکم شود.
اجل معلوم
[اَ جَ لِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مدّت و زمان مقدّر. اجل مُقدر.
