ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) الاَبی. او راست تاریخ ری. (کشف الظنون).
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) الب ارسلان البالوی. معین الدوله. رجوع به معین الدوله... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بخاری. حسن بن نوح القمری. رجوع به حسن بن نوح... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بختیاربن ابی الحسن ملقب به عزالدوله. رجوع به بختیار... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بروی طوسی. محمد بن محمد. یکی از مشاهیر فقهای شافعیّه. او را در علم کلام یدی طولی بود و فصاحت و طلاقتی بکمال داشت. و567 ه . ق. به بغداد شد و در نزدیکی مدرسهء نظامیّه بمدرسهء بهائیه بتدریس و در نظامیه بوعظ مشغول گشت. مولد او...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بغدادی. عبدالقاهربن طاهربن محمد تمیمی. از مشاهیر ادباء و فقهای شافعیه است. او را در حساب و فرائض ید طولی بوده است. مولد و منشأ او بغداد است سپس به نشابور شد و تا گاه وفات بدانجا بزیست وی فقه از ابواسحاق اسفراینی فراگرفت و پس از...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بویه بن الحسن ملقب به مؤیدالدوله. رجوع به مؤیدالدوله... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بهرام بن مافنه. رجوع به ابن مافنه و رجوع به بهرام... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) بیستون بن وشمگیر. ملقب بظهیرالدوله. رجوع به بیستون... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) پاوردی (شاید: باوردی). او راست: معرفه الصحابه. (کشف الظنون).
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ترمذی (شیخ...). او راست: تأویلات حجت اهل سنّت. رجوع به حبط 2 ص 204 شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ثعالبی. عبدالملک بن محمد نیشابوری صاحب یتیمه الدهر. رجوع به ثعالبی ... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) جبّان (یا جبائی؟) عالم لغت. صاحب حبیب السیر آرد که: روزی در مجلس علاءالدوله مسئله ای از علم لغت مذکور شد و شیخ ابوعلی سینا بقدر وقوف در آن باب سخن گفت ابومنصور که یکی از دانشمندان اصفهان بود و در آن مجلس تشریف داشت شیخ را...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) جعفربن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس. برادر سفّاح. رجوع به جعفر... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) جوالیقی. موهوب بن ابی طاهر احمدبن محمد بن خضر. یکی از ائمهء ادب به بغداد. رجوع به جوالیقی... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) چهارکس ابن عبدالله ناصری صلاحی ملقب بفخرالدین بانی قیساریهء کبری بقاهره و او از کبرای امرای دولت صلاحیّه بود. وفات 608 ه . ق. بدمشق و مدفن او بجبل صلاحیه است.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) حاجب. از ممدوحین قطران شاعر است.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) حارث بن منصور. محدث است.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) حافظ غیاث. ابن المقیم السلمی الکوفی زاهد و عابد. وفات او به سال 132 ه . ق. رجوع به حبط1 ص268 شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) حدّاد شاعر، ظافربن القاسم بن منصوربن عبدالله اسکندرانی. رجوع به حدّاد... شود.
