ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) سلیمان بن حسین بن بردویه ابریشمی. رجوع به سلیمان... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) سلیمان بن حفاظ کوفی. رجوع به سلیمان... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) سوختهء قهندزی. در نفحات جامی آمده است: شیخ الاسلام گفت که با منصور سوخته پیری بود در قهندز وقتی خویشتن را فرا سوختن داد و نه بسوخت از بهر او او را سوخته نام کردند مردی صادق بود - انتهی. و نویسندگان نامهء دانشوران آورده اند که...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) سیف الدوله سبکتکین غزنوی (366 - 387 ه . ق.). رجوع به سبکتکین شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) سیف الدوله مجدالدین. رجوع به سیف الدوله... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) شار غرجستان. مؤلف حبیب السیر آرد: در زمان نوح بن منصور سامانی شار غرجستان ابومنصورنامی بود و این ابومنصور از غایت سلامت نفس و میل بمصاحبت علما زمام امور مملکت بدست ولد خود محمد داده از آن امر استعفا کرد. رجوع به حبط 1 ص 332 و...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) شامی. محدث است. او از عمّ خویش و ابن اسحاق از او روایت کند.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) شیرازی. رجوع به ابومنصور نصربن هارون شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) صرّدرّ علی بن حسن بن علی بن فضل. کاتب و شاعر. رجوع به صرّدرّ... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) طاهر (خواجه...) کتخدای... ممدوح منوچهری در قصیده ای بمطلع:
بینی(1) آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پَرِّ طوطی روی چون پَرِّ همای...
ای بسا شورا کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کتخدای
طاهری گوهرنژادی از نژاد طاهری
عزم او عزم و کمال او کمال و رای رای.
کازیمیرسکی در...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) طغتکین ظهیرالدین. رجوع به طغتکین شود.
ابومنصور.
[ اَ مَ ] طیفور. طبیب بزمان مسعود غزنوی. از معاشرین بونصر مشکان. در تاریخ بیهقی یکجا کنیت او ابومنصور و سه جا بونصر آمده. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص271 و 407 و 610 و چ فیاض ص269 و 409...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ظافر عبیدی. اسماعیل بن الحافظ بن محمد بن المستنصربن الظاهربن الحاکم بن العزیزبن معزّبن منصوربن قائم بن المهدی. رجوع به ظافر عبیدی شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ظافربن قاسم. رجوع به ظافر شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ظاهر. رجوع به ظاهر... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ظهیرالدوله وشمگیر... رجوع به وشمگیر... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ظهیرالدین طغتکین اولین پادشاه از اتابکان شام. (497 - 522 ه . ق.). رجوع به طغتکین شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) ظهیرالدین فرامرزبن علاءالدوله از دیالمهء آل کاکویه در اصفهان و غیره (433 - 443 ه . ق.). رجوع به فرامرزبن علاءالدوله... شود.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) عبّادی مروزی. مظفربن ابی منصور. از وعّاظ معروف خراسان. وفات او در 547 ه . ق. بوده است.
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) عبدالرشیدبن احمدبن ابی یوسف الهروی. از معارف هراه بوده است و نقادان سخن شعر او را پسندیده اند و او را در سلک شعرا کشیده، اگرچه شعر او کم روایت کرده اند و در مطلع قصیده ای میگوید:
ای قمرچهر عطاردفکر ناهیداتصال
شمس فر بهرام کین برجیس اثر کیوان...
ابومنصور
[اَ مَ] (اِخ) عبدالقاهربن طاهربن محمد شافعی تمیمی بغدادی فقیه و ادیب. رجوع به عبدالقاهر... و ابومنصور بغدادی شود.
