ابوز
[اُ] (ع مص) اَبز. دویدن و برجستن. جستن در دویدن. جستن آهو در دویدن. برجستن آهوبره در دویدن. برجستن گاه دویدن: ابز الظبی اُبوزاً. || بغارت بردن.(1)
(1) - در چند نسخه از زوزنی در ترجمهء ابوز مینویسد با میم شدن. اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد ظاهراً کلمهء فارسی...
ابوز
[اَ] (ع ص) دوندهء برجهنده از آهو و جز آن. آنکه برجهد گاه دویدن یا بردود و روی نگرداند: ظبی ابوز. ظبیه ابوز. اَبز. ابّاز. || نجیبه ابوز؛ ماده شتری که صبر کند به صبر عجیب. (منتهی الارب). ماده شتری شکیبا به شکیبی شگفت.
ابوزائده
[اَ ءِ دَ] (اِخ) والد زکریابن ابی زائده میمون. و او محدث است.
ابوزابوره
[اَ رَ] (اِخ) نام نهری به فلسطین در ناحیهء بلقا و آن نهر به بحرالروم ریزد.
ابوزاجر
[اَ جِ] (ع اِ مرکب) کلاغ. (مهذب الاسماء) (المزهر) (دهّار). ابوالاخیل. ابوالقعقاع. (مهذب الاسماء). زاغ. غراب.
ابوزاهد
[اَ هِ] (اِخ) موصلی. محدث است.
ابوزباب
[اَ زَ] (ع اِ مرکب) موش. (مهذب الاسماء). فاره.
ابوزبدل
[اَ ؟] (اِخ) زهیربن هند العدوی. محدث است و صلت بن مسعود جحدری از او روایت کند.
ابوزبر
[اَ زَ] (اِخ) عبدالله بن علاءبن زبر دمشقی. از تبع تابعین است.
ابوزبید
[اَ زُ بَ] (اِخ) طائی حرمله بن منذربن معدیکرب. شاگر مُخَضْرَمی. او کیش نصرانی داشت و عمری طویل یافت، گویند زیاده از صد سال بزیست. و از او نوادر حکایات بسیار آورده اند. و غالب اشعار او وصف شیر است، چه یک بار در بیابان شیری دیده و از او...
ابوزبید
[اَ زُ بَ] (اِخ) عمر بن قاسم الکوفی. محدث است.
ابوزبید
[اَ زُ بَ] (اِخ) الهمدانی. او از ایوب و از او یزیدبن حمیر روایت کند.
ابوزبیر
[اَ زُ بَ] (اِخ) ابوخالد یزیدبن مزیدبن زائده را به کنیت ابوزبیر نیز میخوانده اند. رجوع به یزید... شود.
ابوزبیر
[اَ زُ بَ] (اِخ) محمد بن مسلم. مولی حکیم بن حزام بن المکی. محدث است و از جابربن عبدالله روایت کند.
ابوزحاره
[اَ زُ رَ] (اِخ) عتبه بن بوطان. محدث است.
ابوزراره
[اَ زُ رَ] (اِخ) نام فقیهی به حرّان.
ابوزراره
[اَ زُ رَ] (اِخ) عبدالله بن عمر الحکمی. محدث است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.
ابوزراره
[اَ زُ رَ] (اِخ) مصعب بن سعدبن ابی وقاص. محدث است.
ابوزرجمهر
[اَ زَ مِ] (اِخ) حکیم. تعریب نام بزرگمهر حکیم وزیر کسری انوشیروان. رجوع به بزرگمهر... شود.
ابوزرجمهر
[اَ زَ مِ] (اِخ) قاینی قسیم بن ابراهیم بن منصور. یکی از امراء سلطان محمود غزنوی. وی به تازی و پارسی شعر نیکو میگفت و ثعالبی در یتیمه ذکر او آورده است و او راست:
آن پستهء سرگشاده را بین
آورده به دست بر بصد ناز (کذا)
چونانکه دهان ماهئی خرد
آنگه که کند...
