آدمخوره
[دَ خوَ / خُ رَ / رِ] (نف مرکب) آدمیخوار.
آدمزاده
[دَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)آدمیزاد. آدمیزاده. فرزند آدم ابوالبشر. انسان:
آخر آدمزاده ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟مولوی.
آدمستان
[دَ مِ] (اِ مرکب) جای آدم :
خاک از پس مدت فراوان
آدم ز تو گشت و آدمستان.واله هروی.
آدم شناس
[دَ شِ] (نف مرکب) در تداول عامه، آدمی شناس. آنکه اخلاق و سریرت مردم از قیافه و طرز رفتار و گفتار آنان شناسد.
آدمک
[دَ مَ] (اِ مصغر) لعبت اطفال که غالباً از چوب سازند. || شکل آدمی که نقش کنند.
آدم کش
[دَ کُ] (نف مرکب) در تداول عامه به معنی آدمی کش و قاتل و خونخوار.
آدم کشی
[دَ کُ] (حامص مرکب) فعل و صفت آدمکش.
آدم وار
[دَ] (ص مرکب) در تداول عامه بجای آدمی وار.
آدمه
[دِ مَ] (ع اِ) جِ ادیم. پوستها. || جِ اِدام. نانخورشها.
آدمی
[دَ] (ع اِ) یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. اِنس. اِنسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب.رودکی.
چنین گفت هرون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
رودکی یا ابوشکور.
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز...
آدمیان
[دَ] (اِ) جِ آدمی :
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گرْت آدم است بابک و فرزند آدمی.اسدی.
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله در پس بود.امیرخسرو.
آدمی بدور
[دَ بِ] (ص مرکب)مردم گریز. یالقوزک. آنکه معاشرت مردم خوش ندارد.
آدمیت
[دَ می یَ] (ع مص جعلی، اِمص)انسانیت. مردمی. بشریت. آزرم : برنجید و گفت این طایفهء خرقه پوشان امثال حیوانند، اهلیت و آدمیت ندارند. (گلستان سعدی).
بحقیقت آدمی باش و گرنه مرغ دانی
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.سعدی.
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.سعدی.
گفتم این...
آدمیخوار
[دَ خوا / خا] (نف مرکب)مردم خوار. آدمیخواره :
آدمیخوارند اغلب مردمان.مولوی.
آدمیخواره
[دَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) آدمیخوار.
آدمیرال
(انگلیسی، اِ)(1) در انگلیسی بمعنی امیرالبحر است. این کلمه از امیر یا امیرالبحر عربی گرفته شده و مرادف آن در زبان فرانسه آمیرال(2) باشد.
(1) - Admiral.
(2) - Amiral.
آدمیزاد
[دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) زادهء آدم. انسان. مردم. بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... (گلستان).
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری وآدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیش...
آدمیزاده
[دَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)آدمیزاد :
گر سفله بمال و جاه از آزاده به است
سگ نیز بصید از آدمیزاده به است.سعدی.
نه هر آدمیزاده از دد به است
که دد زآدمیزادهء بد به است.سعدی.
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادهء دیوسار.سعدی.
ببخش ای پسر کآدمیزاده صید
باحسان توان کرد و وحشی بقید.سعدی.
آدمیزاده...
آدمی سیرت
[دَ رَ] (ص مرکب)نکورفتار. نیکوخصال.
آدمی سیرتی
[دَ رَ] (حامص مرکب)چگونگی و صفت آدمی سیرت :
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن.سعدی.