آدرم
[رَ] (اِ) نمدزین. آدرمه. آترمه. ادرمه. آشرمه :
مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش
اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم.
مختاری غزنوی.
دو پهلوی من از خشکی بسوده
چو آن اسبی که او را آدرم نه.
شرف الدین شفروه.
|| سلاح چون خنجر و شمشیر و تیر و کمان و امثال آن. صاحب...
آدرنج
[رَ] (اِ) رجوع به اَدرنج و اُشکز شود.
آدرنگ
[رَ] (اِ) رنج. محنت. آفت :
از چشم بد ای مرا چو دیده
یک روز مباد آدرنگت.سنائی.
|| نیستی و نابودی و زوال :
مهرگان بر تو مبارک باد از گشت سپهر
جاه تو بی عیب باد و عمر تو بی آدرنگ.
معزی.
|| خدوک. غم. اندوه. || دمار. هلاک. || (ص) روشن. منور. شاید مخفف آدررنگ...
آدره
[دِ رَ] (ع ص) شبی سرد. (مهذب الاسماء).
آدریاتیک
(اِخ)(1) اَدریاتیک. نام خلیجی بزرگ به بحرالروم که ممالک ایتالیا و یوگوسلاوی و آلبانی بر ساحل آن است و رود پو در آن ریزد.
.(املای فرانسوی)
(1) - Adriatique
آدرین
[یَ] (اِخ)(1) آدریانوس. نام عظیمی از عظماء روم متولد در 76 م. وی پسرخواندهء تراژان بود و چون تراژان بمرد جانشین او گردیده (117 - 138 م.). و بصنعت و ادبیات شوقی وافی داشت و قلاع و استحکامات بسیار در حدود مملکت برآورد.
(1) - Adrien.
آدریون
[دَرْ] (اِ مرکب) آذریون.
آدغر
[غَ] (اِ) ظاهراً مصحف بادغر. مکان تابستانی.
آدفنداک
[فَ] (اِ) قوس قُزح. رجوع به آزفنداک شود.
آدک
[دَ] (اِ) آداک.
آدل
[دِ] (اِخ) قسمتی از سواحل افریقا در انتهای خلیج عدن که سکنهء آن آفاریاداناکیل خوانده میشوند.
آدم
[دَ] (ع ص) گندم گون. سیاه گونه. سیه چرده. اَسْمَر. || و در آهو، سفیدی که خطهای خاکی رنگ دارد. || اشتر سفید. ج، اُدْم، اُدْمان.
آدم
[دَ] (اِخ) نخستین پدر آدمیان، جفت حوّا. (توریه). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفه الله. صفی الله. ابوالوری. ابومحمد. معلم الاسماء. ج، اوادِم :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.رودکی.
نشیبت فراز و فرازت نشیب
چو فرزند آدم بشیب و بتیب.رودکی.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گرْت آدم است...
آدم
[دَ] (اِ) در تداول امروزی مرادف مردم. آدمی. آدمیان. اِنْس. ناس.(1) || خادم. ج، آدمها. || (ص) نیک تربیت شده. مؤدب.
- امثال: آدم از کوچکی بزرگ میشود؛ خضوع و فروتنی سبب بزرگی مرد شود.
آدم به آدم بسیار ماند؛ آنکس نیست که گمان برده اید.
آدم به آدم می رسد؛ مردمان باید...
آدم
[دَ] (اِخ) نام پدر سنائی، شاعر معروف.
آدم آبی
[دَ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)مردم آبی، و آن وجود اساطیری و بی اصل است و دریا را مردمی نیست.
آدم پیرا
[دَ] (اِخ) مصوِّر. نامی از نامهای خدای تعالی. || (نف مرکب) مرشد کامل و مکمل. (برهان).
آدمخوار
[دَ خوا / خا] (نف مرکب) در تداول عوام به معنی آدمیخوار.
آدمخواره
[دَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) مردمخوار.
آدمخور
[دَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) در تداول عوام به معنی آدمیخوار.