ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرزبان شروین بن رستم بن شروین جیل جیلان اصفهبد طبرستان. ابوریحان بیرونی کتاب مقالید علم الهیئه را به نام او کرده است.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرزوق الشامی. از روات حدیث است.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرسی. یکی از شیوخ اهل طریقت و زاهدی مشهور. گویند: یعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی پس از کشتن برادر خود از کرده پشیمان گشت و طالب شیخی شد که خود را تسلیم وی کند او را به شیخ ایوب بن شعیب بن حسن حوالت...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مروزی. سیوطی در کتاب الاوائل گوید: اول من تکلم بالعراق (کذا) فی بلده مرو فی احوال الصوفیه و کان فقیها محدثا اماماً ابوالعباس المروزی شیخ التصوف فی زمانه. مات سنه ثلثمائه. ظاهراً صاحب این ترجمه ابوالعباس احمدبن محمد بن مسروق است. رجوع به ابوالعباس مسروق...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مروزی. ابن جبود. صاحب مجمع الفصحاء گوید: او در زمان مأمون خلیفهء عباسی میزیسته و به سال 200 ه . ق. درگذشته است و گویند مأمون را در سفر خراسان بفارسی مدح گفته و هزار دینار صلت یافته است و صاحب لباب الالباب نام آن...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مروزی. جعفربن احمد. یکی از مؤلفین در علوم عدیده. کتب او سخت عزیز و جلیل است. و او اوّل کس است که در مسالک و ممالک کتاب کرد. وفات وی باهواز بود و کتب او را پس از وی به سال 274 ه . ق....
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مستظهر بالله. احمد. رجوع به مستظهر... شود.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مستغفری. جعفربن ابی علی محمد بن ابی بکر نسفی سمرقندی. محدّث و فقیه و مورخ و ادیب شافعی. وی از مشاهیر علمای ماوراءلنهر است. چندی بمرو و زمانی سرخس و روزگاری به بخارا شده و استادان بسیار دیده است. او راست: کتاب تاریخ سمرقند. کتاب...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مسروق. احمدبن محمد بن مسروق طوسی. یکی از مشایخ تصوف است و بمائهء سیم میزیست و شیخ جنید گفته است که بلعباس یکی از اساتید شیخ علی رودباری و خود شاگرد حارث محاسبی و سری سقطی است و هم درک صحبت محمد بن منصور و...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مشهدی. صاحب حبیب السیر گوید: در ماه محرم 493 ه . ق. قاضی عبدالله اصفهانی باهتمام ابوالعباس مشهدی به عالم ابدی انتقال کرد. (ج1 ص 364).
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) المعتضد بالله احمد عباسی. رجوع به معتضد... شود.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مغیره بن جمیل بن اثیر الکندی. از روات حدیث است.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مفضل بن محمد بن الضّبی. یا ابوعبدالرحمن مفضل. رجوع به مفضّل... شود.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) موره زن بغدادی. یکی از شیوخ طریقت تصوف اص از مردم ایران و ساکن بغداد بود. خواجه عبدالله انصاری در کتاب خویش ذکر او آورده است. و از سخنان اوست که گفتی تن را بکار دار پیش از آنکه او ترا بکار دارد. و گاه...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الناشی. شاعر. او از رؤسای متکلمین زنادقه [ مانویه ] بود که به اسلام تظاهر میکرد. او راست: دیوان شعر و کتاب فضیله السودان علی البیضان. (از ابن الندیم). رجوع به ناشی... شود.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الناصر لدین الله. رجوع بناصر لدین الله... شود.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ناطفی. او راست: ثواب الاعمال.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) النامی شاعر. احمدبن محمد الدارمی المصیصی. مداح سیف الدوله بن حمدان. ابن الندیم گوید: شعر او صد و پنجاه ورقه است و ابواحمد الخلال دیوان او را گرد کرده است. وفات وی به سال 399 یا 370 یا 371 ه . ق. در 90 سالگی...
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) النباتی. او راست: کتاب الرحله. و نباتی بتقدیم نون بر بای منسوب به نبات است.
ابوالعباس
[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) نجاشی احمدبن علی بن احمد. صاحب کتاب فهرست معروف. و بعضی کنیت او را ابوالخیر و برخی ابوالحسین گفته اند. رجوع به نجاشی... شود.