ابوالعبیر
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) عنبر یا عباس. در لغت نامهء اسدی بیت ذیل از این شاعر فارسی برای کلمهء فرکند شاهد آمده است:
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی و فرکند.
ابوالعتاهیه
[اَ بُلْ عَ یَ] (اِخ) محمد مکنی به ابی عبدالله. شاعری از عرب. رجوع به محمد ابوعبدالله... شود.
ابوالعتاهیه
[اَ بُلْ عَ یَ] (اِخ) ابواسحاق اسماعیل بن قاسم بن سویدبن کیسان العنزی بالولاء العینی. معروف به ابی العتاهیهء شاعر مشهور. مولد او به عین التمر شهرکی به حجاز نزدیک مدینه است و بعضی گفته اند از اعمال سقی الفرات. و یاقوت حموی در کتاب المشترک گوید: از عین التمر...
ابوالعتیق
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) ابوبکربن عبدالله یافعی جندی. رجوع به ابوبکر... و رجوع به یافعی... شود.
ابوالعجب
[اَ بُلْ عَ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند شگفتی. (قاضی محمد دهار). مشعوذی. (اساس البلاغهء زمخشری). مشعبد. حقه باز. تردست. چشمبند. بوالعجب. بُلعجب. و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقهء او دیده است. و...
ابوالعجفاء
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) او از عمر روایت کند و شیبانی از او روایت آرد.
ابوالعجفاء
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) السلمی. هرم بن نُسیب. تابعی است و از روات حدیث است.
ابوالعجل
[اَ بُلْ عِ] (اِخ) ستارهء دَبران. (المرصّع).
ابوالعجل
[اَ بُلْ عِ] (ع اِ مرکب) زمستان. (دهار) (مهذب الاسماء).
ابوالعجلان
[اَ بُلْ عَ] (ع اِ مرکب) تباهه. (مهذب الاسماء).
ابوالعجلان
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) المحاربی. تابعی است. و از ابن عمر روایت کند و در جیش ابن الزبیر بود. و فضیل بن یزید و حمیدبن ابی عتبه از او روایت کنند.
ابوالعجماء
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) از روات است و شیبانی از او روایت کند.
ابوالعجماء
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) شیبانی. تابعی است.
ابوالعجماء
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) عمروبن عبدالله سیبانی دیلمی. او از عوف بن مالک روایت کند. و صاحب تاج العروس گوید صواب ابوالعجفاء باشد.
ابوالعدام
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) شاعری مقلّ است. (ابن الندیم).
ابوالعدبس
[اَ بُلْ عَ دَبْ بَ] (اِخ) از روات است. (الکنی للبخاری).
ابوالعدبس
[اَ بُلْ عَ دَبْ بَ] (اِخ) منیع بن سلیمان. ابوبکربن عیاش از او روایت کند.
ابوالعدرج
[اَ بُلْ عَ دَرْ رَ] (ع اِ مرکب)موش بزرگ. (المرصّع).
ابوالعذراء
[اَ بُلْ عَ] (اِخ) صحابی است. او از رسول صلوات الله علیه و عمر بن هانی از وی روایت کند.
ابوالعراب
[اَ بُلْ عُ] (اِخ) عمّ پدر العزیز بالله ابومنصور نزاربن المعز لدین الله. و او با عزیز بیعت کرد.