ابله فریبی
[اَ لَهْ فِ / فَ] (حامص مرکب) دغا و مکر نسبت به مردم ابله.
ابله گونه
[اَ لَهْ نَ/ نِ] (ص مرکب)ساده لوح. خُلَک : این فرخ مردی بود صائن و عفیف ولیکن پاره ای ابله گونه. (تاریخ بخارا).
ابلهی
[اَ لَ] (حامص) بلاهت. حماقت. رعونت. رعنائی. حمق. تناوک. غمری. خویلگی. سرسبکی. ساده لوحی. گولی. کم خردی. نادانی. سلیم دلی :
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.فردوسی.
نبیره که جنگ آورد با نیا
هم از ابلهی است و کانائیا(1).فردوسی.
ندارم از این کار هیچ آگهی
سخن هر چه گویم...
ابلی
[اُ لا] (اِخ) کوهساریست از بنی سلیم میان مکه و مدینه، و در آن آبهاست از جمله چاه معونه و چاه ذوساعده و ماهورها و تلها باشد پیوسته به یکدیگر.
ابلی
[اَ بُ] (اِ) به لوترا، شرمِ مرد.
ابلی
[اُ لی ی] (اِخ) نام کوهی معروف نزدیک اجا و سلمی، دو کوه قبیلهء طی و در آنجا مردابی است به پهنای هفت فرسنگ که آب باران در آن گرد آید، تلخ مزه.
ابلی
[اُ بُلْ لی ی] (ص نسبی) منسوب به اُبُلّه : و از ابله دستار و عمامهء ابلی خیزد. (حدود العالم).
ابلی
[اِ بِ لی ی] (ع ص نسبی) رجل ابلی؛ مردی اشتردار. (مهذب الاسماء).
ابلی
[اَ لا] (ع ن تف) کهنه تر.
ابلیجاج
[اِ] (ع مص) هویدا شدن. وضوح.
ابلیخن
[اَ بِلْ لی خُ] (اِخ) اَبِلّیخون. رجوع به ابالیخن شود.
ابلیز
[اِ] (ع اِ) خاک و لای مصر آنگاه که نیل فرونشیند. طین مصر(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Limon du Nil
ابلیس
[اِ] (اِخ) (ظ. از کلمهء یونانی دیابلس(1)) لغویون عرب آنرا از مادهء ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمهء اجنبی شمرده اند، و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر، چون از سجدهء آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده...
ابلیل
[اِ] (اِخ) نام قریه ای به مصر و نیز نام خره ای که قریهء ابلیل بدانجا است.
ابلیلاج
[اِ] (ع مص) نیک هویدا شدن.
ابلیم
[اِ] (ع اِ) عنبر. || انگبین. عسل.
ابلین
[] (اِخ) قبیله ای از سیاهان.
ابلینس النجار
[اَ بُلْ لی نُ سِنْ نَجْ جا] (اِخ) رجوع به ابلونیوس اسکندرانی شود.
ابلیو
[ ] (اِ) ابلیوا. رجوع به ایزون شود.
ابلیه
[اَ بِ لی یَ] (اِخ) نام مملکتی بود در سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف بوده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیهء لیسانیوس گفتندی.