ابلام
[اِ] (ع مص) خاموش شدن. || آماسیدن. || زشت نمودن کار بر کسی.
ابلان
[اِ بِ] (ع اِ) دو گله شتر.
ابل بیت معکه
[] (اِخ) قریهء سبط نفتالی است در شمال دریای میروم و فع به ابل الکروب موسوم و در اردن علیا مقابل صور واقع است. در هنگام قیام شبع محاصره گشته هشتاد سال بعد بن هدد آنرا مسخر کرد.
ابلج
[اَ لَ] (ع ص) هویدا. روشن. آشکار. واضح. درخشان. || تازه رو. گشاده رو. نیکوروی. || مرد گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی). خلاف اَقرن. مؤنث: بَلْجاء. ج، بُلج.
ابلخ
[اَ لَ] (ع ص) بزرگ منش. (تاج المصادر بیهقی). متکبر. گردن کش. مؤنث: بَلْخاء.
ابلد
[اَ لَ] (ع ص) گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی). || کندخاطر. || مرد بزرگ جثه. مرد بزرگ خلقت. || (ن تف) کندتر. بلیدتر.
- امثال: ابلد من ثور.
ابلد من سلحفاه.
ابلس
[اَ بُلْ لُ] (اِخ) مردی که پولس در انجیل بدو سلام میفرستد و مصفای در مسیح میخواند و بر حسب روایات عیسوی اسقف ازمیر یا هرقله (ارقلیه، دمشقی) بوده است. || نام مردی از یهود اهل اسکندریه که کیش عیسوی گرفت و در سال 54 م. به افسس آمده اظهار...
ابلستین
[اَ بُ لُ تَ] (اِخ) نام شهری مشهور به بلاد روم نزدیک ابسس. (مراصد).
ابل شظیم
[] (اِخ) (چمن سبط) در دشت موآب در طرف شرقی اردن نزدیک کوه فغور و آن آخرین جائی است مخیم بنی اسرائیل را قبل از وفات موسی.
ابلغ
[اَ لَ] (ع ن تف) بلیغ تر. رساتر: ابلغ از قس بن ساعدهء ایادی. کنایه ابلغ از تصریح است.
ابلق
[اَ لَ] (ع ص، اِ) بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ :
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
|| رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد....
ابلق
[اَ لَ] (اِخ) نام قلعهء سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند.
ابلقاق
[اِ لِ] (ع مص) ابلق شدن. (زوزنی). دورنگ و پیسه شدن.
ابلک
[اَ لَ] (ص، اِ) بگفتهء لغت نامه نویسان فارسی، اصل کلمهء ابلق عرب و بهمان معنی است و شاهد ذیل را نیز از سیف اسفرنگ می آورند :
تا سوی او نکشد دولت تو بیش کمان
خصم شاد است بدلجوئی تیر ناوک
گر بداند که بدور تو دورنگی عیب است
صبح صادق نکند ادهم...
ابلگ
[اَ بِ / اَ بَ لَ] (اِ) شرارهء آتش. (برهان).
ابلم
[اَ لَ] (ع ص) مرد سطبرلب. || (اِ) تره ای است که شاخها دارد چون باقلی. || برگ مقل.
ابلم
[اِ لِ / اُ لُ] (ع اِ) برگ مقل.
ابل محوله
[] (اِخ) (چمن رقص) جائی است در دشت اردن میانهء دریای طبریه و دریای لوط، در نزدیکی بلیسان بعقیدهء بعضی در شوره زار و بعقیدهء دیگران نزدیک عین حلوه واقع است. جدعون مدیانیان را در حوالی آن قرار داد و الیشاع در آنجا حکومت داشت.
ابل مصرایم
[] (اِخ) (چمن مصر یا چمن نوحهء مصریان) جائی است در فلسطین میان یریحو و اردن. هنگامی که حضرت یوسف جسد پدر خود یعقوب را برای دفن به فلسطین میبرد هفت روز در آنجا رسم عزا برپای داشت.
ابلمه
[اَ لَ مَ / اِ لِ مَ / اُ لُ مَ] (ع اِ) یک برگ مقل. || نهلک خرما، یعنی برگ خرما. (مهذب الاسماء). خوصه.