ابلیس
[اِ] (اِخ) (ظ. از کلمهء یونانی دیابلس(1)) لغویون عرب آنرا از مادهء ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمهء اجنبی شمرده اند، و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر، چون از سجدهء آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشد و جز بندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان. عزازیل. خناس. بوخلاف. ابومره. بومره. شیخ نجدی. ابولبینی. دیو. مهتر دیوان. (السامی فی الاسامی). پدر پریان. ج، ابالیس، ابالسه :
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوئی دست کوتاه کرد.فردوسی.
سران جهاندار برخاستند
اَبَر پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست.فردوسی.
من در تو فکنده ظن نیکو
ابلیس تو را ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.لبیبی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
خود ابلیس کز آتش تیز بود
چه پاکی بدش یا چه آمدْش سود؟اسدی.
ابلیس قادر است ولیکن بخلق در
جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش.
ناصرخسرو.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند، بعلم نکْند کار.سنائی.
آنکه مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم که ابلیس است.سنائی.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نباید داد دست.مولوی.
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی.مولوی.
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی.مولوی.
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.سعدی.
|| و فردوسی گاهی ابلیس گفته و از آن اهرمن دین زردشتی اراده کرده است :
شنیدی همانا که کاوس شاه
بفرمان ابلیس گم کرد راه.فردوسی.
بترسیم کو [ کیخسرو ] همچو کاوس شاه
شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرده راه.فردوسی.
|| در فارسی گاه همزهء مکسورهء ابلیس را در ضرورت سقط کرده اند و بلیس گفته اند :
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود.مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.مولوی.
پرهنر را هم اگر چه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.مولوی.
آن بلیس از جان از آن در پرده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود.مولوی.
آن امیر از حال بنده بی خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر.مولوی.
- مثل ابلیس از لاحول گریختن؛ سخت از چیزی احتراز کردن.
-امثال: مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید؛ فسون و نیرنگ زنان بسیار باشد.
(1) - Diabolos.
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوئی دست کوتاه کرد.فردوسی.
سران جهاندار برخاستند
اَبَر پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست.فردوسی.
من در تو فکنده ظن نیکو
ابلیس تو را ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.لبیبی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
خود ابلیس کز آتش تیز بود
چه پاکی بدش یا چه آمدْش سود؟اسدی.
ابلیس قادر است ولیکن بخلق در
جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش.
ناصرخسرو.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند، بعلم نکْند کار.سنائی.
آنکه مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم که ابلیس است.سنائی.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نباید داد دست.مولوی.
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی.مولوی.
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی.مولوی.
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.سعدی.
|| و فردوسی گاهی ابلیس گفته و از آن اهرمن دین زردشتی اراده کرده است :
شنیدی همانا که کاوس شاه
بفرمان ابلیس گم کرد راه.فردوسی.
بترسیم کو [ کیخسرو ] همچو کاوس شاه
شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرده راه.فردوسی.
|| در فارسی گاه همزهء مکسورهء ابلیس را در ضرورت سقط کرده اند و بلیس گفته اند :
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود.مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.مولوی.
پرهنر را هم اگر چه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.مولوی.
آن بلیس از جان از آن در پرده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود.مولوی.
آن امیر از حال بنده بی خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر.مولوی.
- مثل ابلیس از لاحول گریختن؛ سخت از چیزی احتراز کردن.
-امثال: مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید؛ فسون و نیرنگ زنان بسیار باشد.
(1) - Diabolos.