آب گوگردی
[بِ گو گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشمهء گرم طبیعی که در آن گوگرد باشد. در رامسر و سمنان و لارستان فارس و خراسان و دماوند آب گوگردی هست.
آبگون
(ص مرکب) برنگ آب. آبی. کبود. ازرق :
ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون[ ابر ]
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا.
فرخی.
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی.فرخی.
زآن می عناب گون در قدح آبگون
ساقی مهتاب گون ترکی حورانژاد.
منوچهری.
یکی دائره ست آبگون چنبری
فراوان...
آب گوهر
[بِ گَ / گُو هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب مروارید. آب سپید که در چشم پدید آید.
آبگه
[گَهْ] (اِ مرکب) آبگاه.
آبگیر
(اِ مرکب) دریا. بحر :
بیامد بدریا هم اندر شتاب
ز هر سو درافکند زورق بر آب
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بر آن آبگیر.فردوسی.
یکی آبگیر است از آن روی شهر
کز آن آب کس را ندیدیم بهر
که خورشید تابان چو آنجا رسید
بدان ژرف دریا شود ناپدید.فردوسی.
|| مرداب. برکه. غدیر. بطیحه :
وز آنجایگه...
آبگیرناک
(ص مرکب) زمینی بسیار غدیر و آبگیر.
آبگیری
(حامص مرکب) شغل آبگیر حمام. || لحیم کردن ظرفهای فلزین با قلعی یا بستن منافذ آن با موم مذاب. || پرآب کردن حوض و آب انبار و ظروف و اوانی.
آبگین
(اِ مرکب) آینه. مرآت :
همه سقف و دیوارها و زمین
بپوشید بر تختهء آبگین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آبگینه
[نَ / نِ] (اِ مرکب) جسمی جامد غیر حاجب ماوراء که از ذوب سنگ آتش زنه (چخماق) با قلیا (ملح القلی) سازند. شیشه. زجاج. زُجاجه. اَسر :بازرگانان مصر آنجا [ سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهمسنگ زر فروشند. (حدودالعالم).
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز...
آبگینه
[نَ] (اِخ) رجوع به پل آبگینه شود.
آبگینهء بیمار
[نَ / نِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیسیار. تفسره. قاروره. دلیل.
آبگینهء حلبی
[نَ / نِ یِ حَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ظاهراً آینه ای فلزی بوده است که در حلب میساخته اند، چنانکه امروز هم حلبی به معنی فلز تنک و براقی است که از آن سماور و جز آن سازند.
آبگینه خانه
[نَ / نِ نَ / نِ] (اِ مرکب)آینه خانه.
آبگینه فروش
[نَ / نِ فُ] (نف مرکب)فروشندهء آبگینه :
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری.
سعدی.
آبگینه گر
[نَ / نِ گَ] (ص مرکب)شیشه گر. زَجّاج. زُجاجی. (ربنجنی).
آبگینه گری
[نَ / نِ گَ] (حامص مرکب)عمل ساختن آبگینه. || (اِ مرکب) جای ساختن آبگینه. زجّاجی.
آبگینهء مخروط
[نَ / نِ یِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آبگینهء تراشیده. بلور تراش خورده: و از بغداد جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های مخروط و آلتهای مدهون خیزد. (حدودالعالم).
آبل
[بِ] (اِخ) نام دیهی بدمشق. || دیهی بحمص. || موضعی نزدیک اردن.
آبل
[بِ] (ع ص) استاد و دانا بچرانیدن شتر.
آبل الزیت
[بِ لُزْ زَ] (اِخ) نام موضعی نزدیک اردن، و آن را آبل نیز گویند.