آبکوهه
[هَ / هِ] (اِ مرکب) موج. کوهه. نرهء آب. آبخیز.
آبکی
[بَ] (ص نسبی) در تداول عامه، رقیق. تنک. گشاده. || مایع و روان. مقابل جامد.
آبگار
(اِخ) نام هشت تن از پادشاهان آذاسا(1)، از 132 ق. م. تا 216 م. رجوع به عبقر شود.
(1) - شهری در بین النهرین بساحل فرات که نام های دیگر آن رَها و اورفه است.
آبگاه
(اِ مرکب) ورد. مورد. (زمخشری). منهل. مصنعه. تالاب. استخر. آبخور. || مثانه. || تهیگاه. زیر اضلاع از دو سوی وحشی تن آدمی و دیگر جانوران. خاصره.
آب گذار
[گُ] (اِ مرکب) معبر آب. آبگذر.
آبگذر
[گُ ذَ] (اِ مرکب) معبر آب. آبگذار.
آبگرد
[گِ] (اِ مرکب) گرداب :
مگرد گرد آبگرد هیبتش
که درکشد ترا بدم چو اژدها.ابوالفرج رونی.
آبگردان
[گَ] (اِ مرکب) چم فلزین. ملعقهء کلان باندازهء باطیهء دسته دار که بدان از دیگ های بزرگ آب و جز آن برگیرند.
آب گردانی
[گَ] (حامص مرکب) تغییر دادن آب و هوا از لحاظ صِحّی.
آب گردش
[گَ دِ] (ص مرکب)تندرفتار :
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم می گردد غبار.
ازرقی.
|| (اِ مرکب) نوبت آب در اصطلاح برزگران.
آب گردنده
[بِ گَ دَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مجازاً، آسمان :
پیمبر بر آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد.نظامی.
آب گرگر
[بِ گَ گَ] (اِخ) نهری از کارون نزدیک شوشتر.
آب گرم
[بِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب جوشیده و حارّ. حمیم. (دهار). || آب معدنی که بالطبع گرم باشد. حَمّه: آب گرم لاریجان. آب گرم شاهان گرماب. || حمامی که بر این آب سازند مداوای بیماران را.
آب گرم
[بِ گَ] (اِخ) نام محلی کنار راه قزوین و همدان میان قرخبلاق و نجف آباد، بفاصلهء 236500 گز از تهران. || نام رودی از روافد رود گرگان.
آبگز
[گَ] (ن مف مرکب) آبخست. آبزُرُفْت.
- آبگز شدن؛ تباه شدن قسمتی از میوه.
- || ترنجیده شدن پوست تن آدمی بسبب آب، چنانکه کارگران حمّام را.
آب گشنیز
[بِ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که از کوفتن برگ و ساق گشنیز حاصل کنند.
آب گل
[بِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)گلاب. عطری که از گل سرخ گیرند : و از وی [ از پارس ] آب گل و آب بنفشه... خیزد. (حدودالعالم).
از آن پس به آبِ گُل و بوی خوش
بشستند دست و نشستند کش.اسدی.
آب گمه
[گُ مَ / مِ] (اِ مرکب) ماءالجمه. آبی است خاکستری رنگ و بدبوی و آن را از شکم نوعی ماهی گیرند که در بحر چین است، هر عضوی که بشکند مقدار دو مثقال از آن بخورند چنانکه بدندانها نرسد آن عضو شکسته را درست کند و در دریای هرموز نیز...
آبگوشت
(اِ مرکب) طعامی که از گوشت غالباً با نخود و لوبیا پزند و آب آن را اشکنه یعنی ترید کنند :
گر آبگوشت که من می پزم بخسته دهند
خورد به روز سیم پاچه چون شکر رنجور.
بسحاق اطعمه.
|| طعمه ای که پیش از شکار، باز و دیگر جوارح طیور را دهند. مُسْته....
آبگوشت خوری
[خوَ / خُ] (اِ مرکب)کاسهء خردتر از باطیه و بزرگتر از ماست خوری که عادهً در آن آبگوشت خورند.