آب طلایی
[طِ / طَ] (ص نسبی)مذهَّب. || به اکلیل اندوده.
آب طلع
[بِ طَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظاهراً عرقی که از شکوفهء خرما گیرند و امروز آن را طلعانه گویند : و از وی [ از فارس ] آب گل و آب بنفشه و آب طلع خیزد. (حدودالعالم).
آب علا
[بِ عَ] (اِخ) نام چشمه ای بدماوند که آب آن دَم دارد و یکی از بهترین آبهای نوع خود برای گوارش و دیگر خاصیتهای طبی است.
آب غوره
[رَ / رِ] (اِ مرکب) عصاره ای که از غورهء انگور گیرند. امعاسین (کلمهء یونانی) :
غنیمت دان ز آب غوره بغرایی چو میدانی
که بیش از چند روزی غوره در بستان نمی ماند.
بسحاق اطعمه.
آبفت
[بَ] (اِ) جامهء ستبر و سفته و گنده. آبافت :
تن همان خاک گران سیه است ارچه
شاره وآبفت کنی کرته و شلوارش.
ناصرخسرو.
آب فرنگی
[فِ رَ] (اِخ) نام چشمهء آب معدنی به لاریجان.
آب فشان
[فَ / فِ] (نف مرکب، اِ مرکب)سوراخهایی که آب گرم از آنها بیرون رانده می شود. (فرهنگستان زمین شناسی).
آبق
[بِ] (ع ص) گریخته. گریزنده.
- عبد آبق؛ بندهء گریخته یا گریزپا. ج، اُبَّق، اُبّاق.
آبق
[بَ] (معرب، اِ) معرّب آبَک. زیبق. سیماب.
آب قصیل
[بِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که از کوفتن خوید جو به دست کنند و آشامیدن آن در مسلولین فربهی آرد و این بیماری را عظیم نافع باشد.
آب قنبر
[بِ قَمْ بَ] (اِخ) رجوع بگردنهء آب قنبر شود.
آب قند
[بِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)شربت قند. || قسمی خربزه بکاشان بسیار شیرین و نازک.
آبک
[بَ] (اِ مرکب) جیوه. سیماب. آبَق. زیبق، باصطلاح کیمیاگران. (تحفه) :
مِسّ وجود من شود از می بسان زر
گویی که می چو آبک از اجزای کیمیاست.
خجسته.
آبک
[بَ] (ع صوت) وَیْلَک. هلاک باد ترا.
آبک
[بَ] (اِخ) نام جائی است.
آبک
[بَ / بِ / بُ] (اِ) آبله. جدری.
آبک
[بُ] (ص) هر چیز پرآب. (از برهان).
آبکار
(ص مرکب) سقاء. آبکش :
در تتق بارگهش گاه بار
مائده کش عیسی و خضر آبکار.امیرخسرو.
ابر را گفتم که چندین دور امساکت ببود
گفت کزبهر رکاب شه بدم در انتظار
کآن زمان کآید شه عالم بدارالملک خویش
گوهر خود را کنم در راه میمونش نثار
تا درافشانی من در شهر هر کو بنگرد
دست شه خواند مرا...
آب کار
[بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نطفه :
آب کارت مبر که گردی پیر...سنائی.
آبکاری
(ص نسبی) منسوب به آبکار. || (حامص مرکب) شغل و عمل آبکار. || (اِ مرکب) دکان آبکار.