ابده
[اِ بِ دَ] (ع ص) ماده شتر بسیارزاینده.
ابده
[اَ بِدْ دَ] (ع اِ) جِ بدید و بداد.
ابده
[اُبْ بَ دَ] (اِخ)(1) شهری است در اندلس از ناحیهء جیان و معروف است به ابده العرب.
.(املای فرانسوی)
(1) - Ubeda en Jaen
ابدی
[اَ بَ] (ص نسبی) جاوید. جاویدان. باقی. همیشه در مستقبل. جاودان. جاودانه. جاودانی. که آخر ندارد از حیث زمان. بی کرانه. که معدوم نشود. (تعریفات جرجانی). پاینده. پایا. که همیشه باشد. هرگزی. همیشه. مقابل ازلی. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
ابدی
[اَ دا] (ع ن تف) آشکارا. آشکارتر.
ابدیت
[اَ بَ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) جاودانی. پایندگی. لایزالی. دیرندگی. بی کرانگی در زمان.
ابذ
[اَ بَذذ] (ع ص) فرد. مقابل زوج.
ابذاء
[اِ] (ع مص) ناسزا گفتن. فحش گفتن. (زوزنی). هرزه گفتن. بد گفتن. سقط و ناشایست گفتن.
ابذار
[اِ] (ع مص) اِسراف.
ابذان
[اَ] (ص، اِ) خاندان و دودمان و سزاوار و مستحق و خبر دادن. (مؤیدالفضلا). چنانکه در کلمهء ابدان گفته شد این کلمه مجعول بنظر می آید و محتمل است کلمهء ابذان در معنی خبر دادن مصحف ایذان عرب باشد.
ابذعرار
[اِ ذِ] (ع مص) پراکنده شدن.
ابذغ
[اَ ذَ] (اِخ) به گمان ابوبکربن درید نام جائی است. (مراصد).
ابذل
[اَ ذَ] (ع ن تف) بخشنده تر.
ابر
[اَ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب. سحابه. میغ. غیم. غمام. غمامه. عنان. (دهار). بارقه. مزن. غین. توان. عارض. اسهم :
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.ابوشکور.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن...
ابر
[اَ] (اِخ) قریه ای از قراء بسطام دارای چمنی باطراوت که آنرا چمن ابر گویند و از ابر به فندرسک استراباد راهی است هشت فرسنگ مسافت آن.
ابر
[اَ] (ع مص) نیش زدن کژدم. || سوزن و نیش خورانیدن سگ را در نان و جز آن. || گشن دادن خرمابن را.
ابر
[اُ بُ] (اِخ) نام دهی به سجستان و از آنجاست محمد بن حسین حافظ.
ابر
[اُ بُ] (اِخ) نام آبهائی بنی تمیم را و آن به اُبُر حجاج معروف است.
ابر
[اِ بَ] (ع اِ) جِ اِبْره. اِبار. اِبَرات. سوزنها. نیشها.
ابر
[اَ بَرر] (ع ن تف) نیکوکارتر. نیکمردتر: اَبَرُّ من العملس (عملس نام مردی که مادر خویش بر دوش به حج بردی). || (ص) ساکن دشتهای دوردست.