یوشان
[یُ وَ] (اِ مرکب) در لهجهء همدانی به معنی شنه و پنجه و آلتی است که بدان خرمن را باد دهند (از: یو، جو + اوشان، افشان، و معنی ترکیب: جوافشان). (یادداشت مؤلف). هید.
یوشان تپه
[یُ تَ پَ / تَپْ پَ / پِ](اِخ) دوشان تپه. یوشن تپه. کوهچه ای در شمال شرقی تهران، با باغ و قصری زیبا که وقتی هم باغ وحش بوده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوشان تپه و یوشن شود.
یوشانلو
[یُ] (اِخ) دهی است از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی، واقع در 50هزارگزی شمال خاوری سلماس، با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زولا و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
یوشت فریان
[فِ] (اِخ) یوشت نام مردی بود پاکدین از خاندان فریان. نام این خانواده در بخشهای اوستا یاد شده و از جمله در یسنا 64 بند 12 آمده است. داستان این مرد مفصل تر از همه جا در رسالهء مستقل «ماتیکان یوشت فریان» آمده است.
یوشع
[شَ] (اِخ) نام پسر نوح پیغمبر. (ناظم الاطباء).
یوشع
[شَ] (اِخ) گفته اند نام همان کسی است که به شباهت و شکل عیسی درآمد و به دار آویخته و کشته شد. (از کامل ابن اثیر چ جدید بیروت ص318).
یوشع
[شَ] (اِخ) ابن نون بن افراهم بن یوسف بن یعقوب. صاحب موسی و خلیفهء او که در حیاتش نوبت به وی منتقل گردید. (از منتهی الارب). یوشع بن نون وصی حضرت موسی(ع) ابن افراهم بن یوسف(ع). (از حبیب السیر). پیغمبری معروف. (دهار). یوشع پس از مرگ هارون سه سال وصی...
یوشن
[یَ / یُو شَ] (اِ)(1) آبشن. آفشن. اوشن. آویشن. زعتر. سعتر. صعتر. اوریغانس. (یادداشت مؤلف). || تعبیری در تداول خانگی خاصه زنان، در مقام طنز ناآراستگی گیسو و زلف: یوشن هایت را عقب بزن؛ یعنی گیسوی افشانده بر رخ و درهم خود را از رخسار به یک سو ببر. ||...
یوشیدن
[دَ] (مص) شنیدن و گوش دادن. (ناظم الاطباء). نیوشیدن و سماعت نمودن. (آنندراج). و ظاهراً دگرگون شدهء نیوشیدن باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به نیوشیدن شود.
یوصی
[یَ وَصْ صی ی] (ع اِ) مرغی است به عراق، بال آن درازتر از بال باشه، و هو اخبث صیداً أو هو الحر. (منتهی الارب) (آنندراج).
یوطا
[ ] (یونانی، حرف، اِ) یُتا. نام یکی از حروف یونانی. (فهرست ابن الندیم).
یوغ
(اِ) یغ. آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق. (لغت فرس اسدی). چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا). چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند. به هندی جو نامند. (از آنندراج). چوبی است که برزیگران بر گاو...
یوغ
(اِخ) (اصطلاح نجوم) نام سعد بلع یکی از منازل قمر به لغت سغد و خوارزم. (از آثارالباقیه ص240).
یوغور
[یُ غُرْ] (ترکی، ص) یغور. (یادداشت مؤلف). زمخت و ضخم و ناهموار. و رجوع به یغور شود.
یوغی
[غی ی] (ص نسبی) منسوب است به یوغه که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی).
یوغیدن
[دَ] (مص جعلی) یوغ نهادن بر گردن گاو و جفت کردن گاو. (ناظم الاطباء). چوب یوغ بر گردن گاو قلبه نهادن. (آنندراج). و رجوع به یوغ شود.
یوف
(ص) ظاهراً به معنی بیهوده و پوچ و هیچ است :
بیاویزم آنگه به دامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف.نظام قاری.
نی شکر و بادام قطایف یوف است
بی قند و برنج زردیم موقوف است.
بسحاق اطعمه.
یوفی
[ ] (ص) بیهوده گو. (غیاث) (آنندراج) :
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی، فضولی، یوفیی.مولوی.
یوفی
(اِخ) نام یکی از بلاد سودان. ابن بطوطه گوید: رود نیل از شهر کارنجو به سوی کابره فرومی رود... و از آنجا به یوفی و آن از بزرگترین بلاد سودان و سلطان آن از اعظم سلاطین آن کشور است و بدین شهر بجز مردم سپیدپوست داخل نمی شود زیرا آنها...
یوقور
[یُ قُرْ] (ترکی، ص) یوغور. یغور. گنده. بزرگ. گردن کلفت. زمخت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یغور شود.