یوغ
(اِ) یغ. آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق. (لغت فرس اسدی). چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا). چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند. به هندی جو نامند. (از آنندراج). چوبی است که برزیگران بر گاو بندند به وقت زمین شکافتن. (فرهنگ اوبهی). سَمیق. اُرْعُوّه. ربقه. جُغْ در تداول جنوب خراسان :
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.
ابوشکور بلخی.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ.
ابوشکور بلخی.
چنانکه بینی(1) تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.لبیبی.
ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم.
ناصرخسرو.
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ.سنایی.
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج.سوزنی.
به پیش کوههء زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم.سوزنی.
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه.مولوی.
گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟مولوی.
صبح؛ یوغ آماج. سَمیق؛ چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. (منتهی الارب).
- یوغ بندگی؛ کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: چنان نبینی...
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.
ابوشکور بلخی.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ.
ابوشکور بلخی.
چنانکه بینی(1) تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.لبیبی.
ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم.
ناصرخسرو.
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ.سنایی.
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج.سوزنی.
به پیش کوههء زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم.سوزنی.
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه.مولوی.
گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟مولوی.
صبح؛ یوغ آماج. سَمیق؛ چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. (منتهی الارب).
- یوغ بندگی؛ کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: چنان نبینی...