یوخسونی
[خَ] (ص نسبی) منسوب است به یوخسون که از دیه های بخاراست. (از لباب الانساب).
یوخسونی
[خَ] (اِخ) قاضی ابونصر احمدبن محمد بن حسین یوخسونی بخاری. فقیه شافعی و فاضل و دانشمند و قاضی کوفه بود. از ابن مرجی و جز وی حدیث شنید و ابوالقاسم یحیی علی کشمیهنی و جز او از وی روایت دارند. یوخسونی به سال 437 یا 438 ه . ق. درگذشت....
یوخمسن
[یُخْ مَ سَ] (از ترکی، فعل)یُخ مسن. مرکب از یوخ فعل سلب ترکی و مسن کلمهء مجعول: خبری یوخمسن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یُخ مسن شود.
یوخه
[خَ / خِ] (اِ) رسیدن به منتهای شهوت تمتع و هنگام تمتع. (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
گرچه بدم مرد زیر میره در آن حال
همچو زن غر شدم ز یوخهء رعنا.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
اما این کلمه دگرگون شدهء «ربوخه» است. در شعر سوزنی نیز «ربوخه» باید خواند. (یادداشت...
یوخه
[یُ خَ / خِ] (ترکی، اِ) نان تنک. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). کاک. کعک. رقاقه. (از یادداشت مؤلف). یخه. یخا.
یود
[] (اِخ) بوذ. نام دیگر کوه سراندیب که حضرت آدم بدانجا افتاد. (از مجمل التواریخ والقصص ص181). و رجوع به سراندیب شود.
یودک
[دَ] (اِ) توله سگ و سگ کوچک و یوزل. (ناظم الاطباء). یوذک. یوزل.
یودل
[یُ دُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) از ترکیبات مهم یددار است که می توان به جای یدفرم به کار برد. این ماده به شکل گرد زردرنگ و بی طعم و بی بو یافت می شود. این جسم کمتر موجب تحریک زخمها شده و برای دستگاه گوارش نیز بی ضرر می...
یوده
[دَ / دِ] (ص) پیوسته و متحد و یک جور. (ناظم الاطباء).
یوذک
[ذَ] (اِ) یوذل. توله سگ و سگ کوچک. (ناظم الاطباء). یوزک. رجوع به یوزک شود.
یوذل
[ذَ] (اِ) یوذک. توله سگ و سگ کوچک. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف یوزک باشد. و رجوع به یوذک شود.
یوذی
[یَ] (اِخ) دهی است از دیه های نخشب در ماوراءالنهر. و منسوب بدان را یوذوی گویند. از این دیه است ابواسحاق ابراهیم یوذوی که از محدثان بود و به سال 447 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).
یوراخ
[ ] (اِ) جای خراب باشد. (فرهنگ اوبهی).
یوراک
(اِخ)(1) زبان اورال وآلتایی قوم سمواید (شمال شرقی روسیه). (یادداشت مؤلف).
(1) - Jourak.
یورت
(ترکی، اِ) یرت. (ناظم الاطباء). جا و مکان را گویند. (آنندراج). مسکن و منزل. یورد. هریک از اتاقهای خانه: این خانه دارای ده یورت است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرت و یورد شود. || محل خیمه و خرگاه. زمین که صحرانشینان خیمه های خود را آنجا زنند. (یادداشت مؤلف)....
یورتچی
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) کسی که تعیین یورت می کند. (ناظم الاطباء). رائد. (یادداشت مؤلف).
یورتچی
(اِخ) از ایلات ساکن اطراف اردبیل. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص106). از ایلات اطراف اردبیل و مرکب از هزار خانوار است. ییلاقشان اتوراک و قشلاق شان قوچ داغی می باشد. ترک و کشاورزند. (از یادداشت مؤلف). این ایل در مرز خلخال و اردبیل واقع و افراد آن از قدیم به...
یورتگه
[گَهْ] (اِ مرکب) جای بودن و خانه. (آنندراج) :
لیک اگر یورتگه ز عز سازند
هم از او خرگهیت پردازند.سنایی.
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید.مولوی.
|| بعضی به معنی جای و چوکی نوشته. (از آنندراج). و رجوع به یورت و یورد شود.
یورتمه
[مَ / مِ] (ترکی، اِ) نوعی از رفتار اسب (ظاهراً از یورمق یا یورتمق ترکی به معنی اعیاء و خسته کردن)(1). (یادداشت مرحوم دهخدا). یرتمه. چهارنعل رفتن اسب. (ناظم الاطباء). از مصطلحات اسب تازان باشد. (آنندراج). نوعی راه رفتن اسب که آن را یرغه(2) نیز گویند. (فرهنگ لغات عامیانه). و...
یورد
[یُرْ] (ترکی، اِ) حجره. اتاق. یورده. یوردی. (ناظم الاطباء). یورت. یرت. یرد. سامان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یورت شود.