یشلامیشی
[یَ] (مغولی، اِ) به مغولی رهبری باشد. (آنندراج).
یشلامیشی
[یَ] (مغولی، اِ) به مغولی رهبری باشد. (آنندراج).
یشم
[یَ] (اِ) نام سنگی قیمتی که از چین یا هند می آورند و گویند هرکه آن را با خود داشته باشد از آفت برق ایمن خواهد بود. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). سنگی قیمتی که مایل به سبزی باشد. (غیاث). سنگ یشم از رودهای ختن خیزد. (حدود العالم). یشم...
یشم
[یَ] (اِ) نام سنگی قیمتی که از چین یا هند می آورند و گویند هرکه آن را با خود داشته باشد از آفت برق ایمن خواهد بود. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). سنگی قیمتی که مایل به سبزی باشد. (غیاث). سنگ یشم از رودهای ختن خیزد. (حدود العالم). یشم...
یشماق
[یَ] (ترکی، اِ) یاشماق. (یادداشت مؤلف): شربتی، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص201). و رجوع به یاشماق شود.
یشماق
[یَ] (ترکی، اِ) یاشماق. (یادداشت مؤلف): شربتی، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص201). و رجوع به یاشماق شود.
یشموت
[یَ] (اِخ) یشمت. پسر هلاکوخان مغول که به فرمان پدر مأمور فتح میافارقین و شکست الملک الکامل ایوبی مدافع رشید آن بود و سرانجام آنجا را گشود و الکامل را کشت. (از تاریخ مغول ص192 و 196). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص39 و فهرست حبیب السیر و...
یشموت
[یَ] (اِخ) یشمت. پسر هلاکوخان مغول که به فرمان پدر مأمور فتح میافارقین و شکست الملک الکامل ایوبی مدافع رشید آن بود و سرانجام آنجا را گشود و الکامل را کشت. (از تاریخ مغول ص192 و 196). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص39 و فهرست حبیب السیر و...
یشمه
[یَ مَ / مِ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. (از صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. (آنندراج) (برهان). یرنداق. ارنداق. حمیر. حمیره. (یادداشت مؤلف) :
چو...
یشمه
[یَ مَ / مِ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. (از صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. (آنندراج) (برهان). یرنداق. ارنداق. حمیر. حمیره. (یادداشت مؤلف) :
چو...
یشمی
[یَ] (ص نسبی) منسوب به یشم. از یشم. از جنس یشم. (یادداشت مؤلف). || به رنگ یشم. به رنگ یشب. سبزی که به غبرت زند. سبز مایل به سیاهی که از آمیختن اندکی سرخ و زرد به سبز سیر به دست آید. (یادداشت مؤلف).
یشمی
[یَ] (ص نسبی) منسوب به یشم. از یشم. از جنس یشم. (یادداشت مؤلف). || به رنگ یشم. به رنگ یشب. سبزی که به غبرت زند. سبز مایل به سیاهی که از آمیختن اندکی سرخ و زرد به سبز سیر به دست آید. (یادداشت مؤلف).
یشوع
[یَ] (اِخ) یسوع. عیسی (ع). (یادداشت مؤلف) : سرانجیل یشوع مسیح پسر خدا. (ترجمهء دیاتسارون ص16). رجوع به یسوع و عیسی شود.
یشوع
[یَ] (اِخ) یسوع. عیسی (ع). (یادداشت مؤلف) : سرانجیل یشوع مسیح پسر خدا. (ترجمهء دیاتسارون ص16). رجوع به یسوع و عیسی شود.
یشوع بخت
[یَ بُ] (اِخ) (به معنی عیسی نجات داده) صورت دیگر بختیشوع است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بختیشوع شود.
یشوع بخت
[یَ بُ] (اِخ) (به معنی عیسی نجات داده) صورت دیگر بختیشوع است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بختیشوع شود.
یشوع بخت
[یَ بُ] (اِخ) نام یکی از ایرانیان نسطوری مذهب بوده که قانون مدنی زمان ساسانیان را به سریانی ترجمه کرده است و این ترجمه در بسیاری از موارد مطابق است با قوانین «ماتیکان هزار داتستان» پهلوی. (از فرهنگ ایران باستان ص173). و رجوع به الجماهر ص142 شود.
یشوع بخت
[یَ بُ] (اِخ) نام یکی از ایرانیان نسطوری مذهب بوده که قانون مدنی زمان ساسانیان را به سریانی ترجمه کرده است و این ترجمه در بسیاری از موارد مطابق است با قوانین «ماتیکان هزار داتستان» پهلوی. (از فرهنگ ایران باستان ص173). و رجوع به الجماهر ص142 شود.
یشیل ایرماق
[یَ] (اِخ) (به معنی رود سبز) نام نهری است در آناطولی و از اجتماع نهر کلیکت و آبهای شور جاریه تشکیل می شود و پس از گذشتن و سیراب ساختن مناطقی به دریای سیاه می ریزد. در طرف بالای مصب چند شعبه از این نهر جدا شده از طرف راست...
یشیل ایرماق
[یَ] (اِخ) (به معنی رود سبز) نام نهری است در آناطولی و از اجتماع نهر کلیکت و آبهای شور جاریه تشکیل می شود و پس از گذشتن و سیراب ساختن مناطقی به دریای سیاه می ریزد. در طرف بالای مصب چند شعبه از این نهر جدا شده از طرف راست...