یربوع
[یَ] (اِخ) ابن قیظ، پدر بطنی است از مره و از آن بطن است حارث بن ظالم مری. (از منتهی الارب).
یربوع
[یَ] (اِخ) ابن قیظ، پدر بطنی است از مره و از آن بطن است حارث بن ظالم مری. (از منتهی الارب).
یربوعی
[یَ عی ی] (ص نسبی) منسوب است به یربوع که بطنی است از تمیم. (از انساب سمعانی).
یربوعی
[یَ عی ی] (ص نسبی) منسوب است به یربوع که بطنی است از تمیم. (از انساب سمعانی).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) احمد یربوعی از رجال شجاع زنگی بود اما خیانت کرد و سبب شکست آنان شد. (ابن اثیر ج7 ص142).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) احمد یربوعی از رجال شجاع زنگی بود اما خیانت کرد و سبب شکست آنان شد. (ابن اثیر ج7 ص142).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) حصین یربوعی پدر زیاد نابعی است. (منتهی الارب).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) حصین یربوعی پدر زیاد نابعی است. (منتهی الارب).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) مالک بن عوف بن سعد... ابن یربوع یربوعی نصری، از مشرکان غزوهء حنین بود و درک فیض صحبت حضرت کرد. (از لباب الانساب).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) مالک بن عوف بن سعد... ابن یربوع یربوعی نصری، از مشرکان غزوهء حنین بود و درک فیض صحبت حضرت کرد. (از لباب الانساب).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) مسروق بن اوس یربوعی تمیمی، از محدثان بود و از عمر و ابوموس روایت دارد. و حمیدبن هلال از او روایت کرده است. (از لباب الانساب).
یربوعی
[یَ عی ی] (اِخ) مسروق بن اوس یربوعی تمیمی، از محدثان بود و از عمر و ابوموس روایت دارد. و حمیدبن هلال از او روایت کرده است. (از لباب الانساب).
یربه
[یِ بَ] (اسپانیایی، اِ)(1) به عجمیهء اندلس به معنی گیاه است و آن شکستهء کلمهء لاتین هربا(2)ست. در زبان محلی اسپانیا این کلمه جزء اول بعضی اسامی گیاهان است مثل یربه شانه و غیره، و به معنی گیاه است. (یادداشت مؤلف).
- یربهء اسبلینی(3)؛ طوقریوس. کمادریوس. نعنعی. بنثریقه. (یادداشت مؤلف).
- یربهء...
یربه
[یِ بَ] (اسپانیایی، اِ)(1) به عجمیهء اندلس به معنی گیاه است و آن شکستهء کلمهء لاتین هربا(2)ست. در زبان محلی اسپانیا این کلمه جزء اول بعضی اسامی گیاهان است مثل یربه شانه و غیره، و به معنی گیاه است. (یادداشت مؤلف).
- یربهء اسبلینی(3)؛ طوقریوس. کمادریوس. نعنعی. بنثریقه. (یادداشت مؤلف).
- یربهء...
یرپاخلی
[یَ] (اِخ) دهی از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 54 هزارگزی شمال باختری خوی. با 125 تن سکنه و آب آن از درهء یرپاخلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
یرپاخلی
[یَ] (اِخ) دهی از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 54 هزارگزی شمال باختری خوی. با 125 تن سکنه و آب آن از درهء یرپاخلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
یرت
[یُ] (ترکی، اِ)(1) آرامگاه و منزل و مقام و جای توقف و مسکن. (ناظم الاطباء). یورت. یرد. یورد. منزل. مسکن. مأوی. اتاق. هریک از اتاقهای یک خانه: این خانه ده یرت دارد. (یادداشت مؤلف). منزل را گویند. (آنندراج) (غیاث) :
خامش که من در یرت دل
اردوی سلطان می زنم.مولوی.
|| مخیم چادرنشینان...
یرت
[یُ] (ترکی، اِ)(1) آرامگاه و منزل و مقام و جای توقف و مسکن. (ناظم الاطباء). یورت. یرد. یورد. منزل. مسکن. مأوی. اتاق. هریک از اتاقهای یک خانه: این خانه ده یرت دارد. (یادداشت مؤلف). منزل را گویند. (آنندراج) (غیاث) :
خامش که من در یرت دل
اردوی سلطان می زنم.مولوی.
|| مخیم چادرنشینان...
یرت چی
[یُ] (ترکی، ص مرکب) (مرکب از «یرت» به معنی جا و مکان + «چی» پسوند نسبت و اتصاف) گویا منصبی بود به روزگار قاجاریه، و آن کسی بود که جای اردو و جای چادر شاه و اعیان هر طبقه را معلوم میکرد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرت شود.
یرت چی
[یُ] (ترکی، ص مرکب) (مرکب از «یرت» به معنی جا و مکان + «چی» پسوند نسبت و اتصاف) گویا منصبی بود به روزگار قاجاریه، و آن کسی بود که جای اردو و جای چادر شاه و اعیان هر طبقه را معلوم میکرد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرت شود.