یاسر
[سِ] (اِخ) ابن عون بن عبدالمنعم الهذلی شهاب بن فضل الله ذکر او کند و گوید به مکه دیدم در سال 88 و در آن حال سن وی حوالی پنجاه سال می رسید.
یاسر
[سِ] (اِخ) ابوالربداء البلوی مولی الدبداء بنت عمروبن عماره بن غطیه البلویه صحابی است. (الاصابه ج6 ص333).
یاسر
[سِ] (اِخ) محمد بن ابراهیم یاسر ذوالحاجتین اول کسی است که باابوالعباس سفاح بن محمدکه ممیت دولت بنی امیه است بیعت کرده «فحکمه کل یوم فی حاجتین». (منتهی الارب و تاج العروس).
یاسرالرمل
[سِ رُرْ رَ] (اِخ) رجوع به یاسر (کوه) شود.
یاسر نیعم
[سِ ؟] (اِخ) از پادشاهان تبع و خاندان حمیر است. (تاج العروس). و صاحب مجمل التواریخ آرد: ملک یاسر نعیم(1)بن شراحیل خمس و ثمانون سنه، عم بلقیس بود و رعیت را عظیم نیکو داشتی [ و ] از بس که بر مردمان انعام کرد و ببخشید، او را ینعم(2)لقب نهادند...
یاسره
[سِ رَ] (اِخ) پادشاهی از پادشاهان تبع. (منتهی الارب).
یاسره
[سِ رَ] (اِخ) آبی است مر بنی کلاب را. (منتهی الارب).
یاسره
[سِ رَ] (اِخ) قریه ای در پهلوی کوه یاسر یا یاسرالرمل. (از معجم البلدان). رجوع به یاسر (کوه) شود.
یاسری
[سِ ری ی] (ص نسبی) منسوب است به یاسر پدر عمار صحابی مشهور. (سمعانی).
یاسریه
[سِ ری یَ] (اِخ) قریهء بزرگی است بر کنار نهر عیسی و میان آن و بغداد دو میل مسافت است. و بر آن پلی زیبا و بدان باغها و بوستانهاست و فاصلهء میان آن والمحمول یک میل است. ابومنصور نصربن حکم بن زیاد یاسری و از متأخران عثمان بن قاسم...
یاسق
[سَ] (ترکی / مغولی، اِ) یاساق :قسم سوم در سیرتهای پسندیده و اخلاق گزیده و آثار عدل و احسان... و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص1). و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم مشتمل بر رعایت مصالح عموم خلایق که در هر باب نافذ گردانیده. (تاریخ...
یاس کند
[کَ] (اِخ) دهی است از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 16500 گزی خاور بوکان و 15000 گزی خاور شوسهء بوکان به سقز با 221 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 4).
یاسل
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش نور شهرستان آمل در 7 هزارگزی باختری بلده و چهل و دو هزارگزی خاور شوسهء چالوس (حدود کندوان) با 250 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). || موضعی به تته رستاق نور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص111).
یاسم
[سِ / سَ] (ع اِ)(1) یاسمن(2). (برهان). یاسمین. (دهار). واحد یاسمون و یاسمین است. (منتهی الارب). یاسمون و یاسمین. (مهذب الاسماء). جوهری گوید: بعض اعراب گویند شممت الیاسمین و هذا یاسمون (به فتح نون) یعنی آن را بمنزلهء جمع میشمارند مانند نصیبین.(3) در اللسان آمده است: آنکه یاسمونَ گوید مفرد...
یاسم
[سِ] (اِخ) در لهجهء کردان از اعلام است. قاسم. جاسم.
یاسم
[سَ] (اِ) برگ نو. رجوع به برگ نو شود.
یاسم
[] (اِ)(1) سنگ یاسم، حجر حبشی است.
(1) - ظ. یشم باشد.
یاسمن
[سَ مَ] (اِ)(1) درختچه ای از تیرهء زیتونیان(2) که دارای گونه های برافراشته و یا بالارونده است. گلهایش درشت و معطر و به رنگهای سفید یا زرد و یا قرمز میباشد. گلهایش گاهی منفرد و گاهی به صورت آرایش گرزن(3) در انتهای شاخه قرار می گیرند. در حدود صد گونه...
یاسمن
[سَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فسای استان فارس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
یاسمن بدن
[سَ مَ بَ دَ] (ص مرکب) آن که بدن سپید و لطیف دارد :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی و یاسمن بدنی.سعدی.