یاری آباد
(اِخ) دهی است از بخش بوئین زهرا شهرستان قزوین. 153 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، چغندر قند و نخود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
یاری اصفهانی
[یِ اِ فَ] (اِخ) اسمش میرزامحمد حسین است. چندی بمنادمت امرای زندیه بسر برده مردی خوش حالت بوده درسنهء 1215 در گذشته در غزلسرائی طبع متوسطی داشته است ازوست:
من از اهل وفا نه بندهء این در نه آخر خود
یکی زاهل هوس پندارم ای دربان و در بگشا.
*
ای باغبان که گفتی...
یاری تبریزی
[یِ تَ] (اِخ) پیشهء خرده فروشی داشت و به یاری موزونی طبع بر دقیقه سنجی همت می گماشت:
نه تنها دیده از نظارهء روی نکو بستم
چو رفتی از نظر چشم از همه عالم فروبستم.
(تذکرهء صبح گلشن ص612).
یاریجان
(اِخ) معروف به کله لوت، دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان با 260 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
یاری دادن
[دَ] (مص مرکب) مدد کردن. همدستی کردن. همراهی کردن. مدد رسانیدن. در منتهی الارب کلمات زیر به «یاری دادن» معنی شده است: نصر، اعانت، ولایت، امداد، اسعاد، حمایت، حمیه، حموه، معاونت، حباء، عضد، محابات، اعداء، رفد، انجاد، تعزیر، نصور، مد، ملا، اکناف، اجلاف :
ترا قیصر از گنج یاری دهد
هم از...
یاری ده
[دِهْ] (نف مرکب) یاری دهنده. مساعد. کمک کننده. دستیار. پایمرد. مددکار :ارواج گفت برو و طلب کن و اگر ترا حرب افتد و محتاج به یاری ده باشی مرا خبر ده تا تو را یاری ده باشم. (ترجمهء طبری بلعمی).
برآرم من این راه ایشان به رای
به نیروی یاری ده رهنمای.فردوسی.
گه...
یاری دهنده
[دَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب)یاریگر. معین. ناصر. نصیر. یاری ده : این نوشته ای است از جانب بندهء خدا زادهء بندهء خدا ابوجعفر امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین به سوی یاری دهندهء دین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص306). گفت مرا یاری دهنده خداست. (قصص الانبیاء ص33).
یاری رس
[رَ] (نف مرکب) یاری رسنده. رسنده به طریق یاری در جمیع ازمنه و احوال. (آنندراج). به یاری رسنده. به کمک آینده. یاری دهنده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش و یاری رسم.
نظامی (از آنندراج).
تویی یاری رس فریاد هرکس
به فریاد من فریادخوان رس.نظامی.
یاریشمیشی
(ترکی، اِ) یارشمیشی. صلح و موافقت. و رجوع به یارشمشی شود.
- یاریشمیشی کردن؛ صلح و موافقت کردن :و از جمله آداب یکی آن که روزی هر یک به اسب راهوار برنشسته بودند و سرمست با وی گفته که راهوار را به گرو یاریشمیشی کنیم و گروبسته یاریشمیشی کردند. (جامع التواریخ...
یاری کردن
[کَ دَ] (مص مرکب)همراهی کردن. کمک کردن. اعانت. نصرت. امداد. مددکردن. ارداء. مناجده. معاونت. نصرت. صحبت صحابت. هناء. عوان. ممالاه. تعوین. کنیف. کنف. (منتهی الارب) :
هرآنگه که تو شهریاری کنی
مرا مرزبخشی و یاری کنی.فردوسی.
مرا اندرین کار یاری کنید
بر این بیوفا کامگاری کنید.فردوسی.
ای کرده سپاه اختران یاری تو
فخر است جهان را...
یاریگاه
(اِ مرکب) جای یاری. موضع امداد. || اصطلاحاً محلی است که در آن پذیرایی از مردمان ناتوان و بیچاره می شود. سابقاً آن را پست امدادی می گفتند. (فرهنگستان).
یاریگر
[گَ] (ص مرکب) (مرکب از یاری + ادات فاعلی «گر») مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند : گفت [ کیومرث ] مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمهء طبری).
جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد
پشت و یاریگر او...
یاریگری
[گَ] (حامص مرکب) یاری. امداد. اعانت :
گر آید به یاریگری شهریار
وگر نی به تاراج رفت آن دیار.
نظامی.
- یاریگری کردن؛ اصراخ. مساعفه. مسانده. (منتهی الارب). کمک کردن.
یاریم قیه
[قَ یِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان خوی با 456 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
یاز
(نف مرخم) نموکننده و بالنده، چه درختی که ببالد گویند «یازید» یعنی بالید. (برهان) (آنندراج). بالنده و نموکننده. (ناظم الاطباء). || دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). دست دراز کننده برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). || قصد و اراده کننده. (برهان) (آنندراج). آنکه اراده می...
یازاب
(اِ) به زبان ماوراءالنهر جنسی ترشی. (فرهنگ شعوری ج2 ورق 442). خوراکی که از ترب خرده با سرکه و نمک و توابل تهیه کنند. (از بحر الجواهر). سالاد و یازاب را از ترب خرد کرده و سرکه و نمک و توابل کردندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یازان
(نف، ق) صفت بیان حالت از یازیدن. حمله کنان و دست درازکنان. (غیاث اللغات) (آنندراج). آهنگ کنان. (فرهنگ اسدی). قصدکنان. قصدکننده. آهنگ کننده. متمایل. یازنده :
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر.فردوسی.
همی بود بهرام خشتی به دست
چنان چون بود مردم نیم مست.فردوسی.
نرستند جز اندک از دست...
یازتپه
[تَ پِ] (اِخ) دهی است. از بخش سرخس شهرستان مشهد، 960 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
یازجی
[زِ] (ترکی، ص، اِ) نویسنده. یازیجی. (از دزی ج2 ص847).
یازجی
[زِ] (اِخ) ناصیف بن عبدالله بن ناصیف بن جنبلاط (1800-1871 م. 1214-1287 ه . ق.) شاعر و از اکابر ادبای عصر خود بود. از آثار اوست: مجمع البحرین، مقامات، فصل الخطاب، الجوهر الفرد، ناری القری فی شرح جوف الغرا، العرف الطیب فی شرح دیوان ابی الطیب وسه دیوان شعر. (از...