یارک
[رَ] (اِ) بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند. (برهان). || پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلامی گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). بچه دان و آن را به تازی مشیمه خوانند. (جهانگیری) (رشیدی). یاره. سلی. پوست زاید...
یارک
[رَ] (اِ مصغر) مصغر «یار». و «ک » هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را :
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین.ناصرخسرو.
آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان. (ترجمهء محاسن اصفهان ص12).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.؟
یارک
[رَ] (اِخ) از طبیب زادگان بلدهء قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است. این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
*
چو عندلیب برد گل به...
یارکت
[کَ] (اِخ) از توابع سمرقند بوده است. یاقوت آرد: از قرای اسروشنه است در ماوراءلنهر. و در شرح حال رودکی آمده است: یارکث یا یارکت از شش روستای شمال سغد بوده(1) و بالاترین روستاهای شمالی و به خاک اسروشنه پیوسته بود و آبیاری کشت زارهای آن از چشمه بود و...
یارکث
[کَ] (اِخ) رجوع به یارکت شود.
یارکثی
[کَ] (ص نسبی) این نسبت به یارکث یکی از محله های سمرقند است که آن را ورسنین هم میگویند و همچنین منسوب به یکی از قراء اسروشنه است. (الانساب سمعانی ورق 596).
یار کردن
[کَ دَ] (مص مرکب) همراه کردن. قرین کردن. موافق کردن. یکدل کردن. همداستانی کردن. اصحاب : جهودان بر وی [ عیسی ] گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمهء طبری بلعمی).
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار...
یارکند
[کَ] (اِخ) شهری است در ترکستان شرقی میان کاشغر و ختن از توابع چین. در ساحل چپ نهری به همین نام. در نزهه القلوب ذیل ختن آمده است: مملکتی بزرگ است و از اقلیم چهارم و پنجم از مشاهیر بلادش کاشغر و ینگی تلاس و صیرم و یارکند. ص 258...
یارکوج
(اِخ) پس از منصوربن جعفر خیاط در ولایت اهواز جانشین وی شد. (ابن اثیر ج8 ص100).
یارگانرود
(اِخ) از نقاط ساحلی جنوب بحر خزر گیلان، در جغرافیای کیهان ضمن شرح جنگلهای ایران آرد: قسمت اول (یعنی جنگلهای ایران) واقع است در سواحل جنوب بحر خزر گیلان: (لاهیجان، سردام حسن آباد، یارگانرود، رشت، انزلی، طالش، دولاب، ایلالان آستارا). (جغرافیای اقتصادی کیهان). رجوع به کرگانرود شود.
یارگر
[گَ] (ص مرکب) کمک. یاریگر. مددکار :
دگر آنکه جنباند او کوه را
بدان یارگر خواهد انبوه را.فردوسی.
نبد یارگرشان در این کار کس
زن و شوی بودند همیار و بس.
اسدی (گرشاسبنامه ص119).
یارگل
[گُ] (اِخ) نام یکی از آبادیهای بخش سقز است و بجای «یورقل» برگزیده شده است. (لغات فرهنگستان). و رجوع به یورقل شود.
یارگی
[رَ / رِ] (حامص، اِ) توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث). قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمهء طبری بلعمی). محمد بن حمدون [ نبیرهء مرزبان ] گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و...
یارلا
(اِخ) نام یکی از پادشاهان گوتی است که سه سال سلطنت کرده است. رجوع به گوتی و رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص31 شود.
یارلاگاندا
(اِخ) نام یکی از شاهان گوتی است که هفت سال سلطنت کرده است. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 31 شود.
یارم
[رَ / رِ](1) (ترکی، اِ) نیم. نصف. (از آنندراج).
(1) - در ترکی امروز آذربایجان با کسر «ر» است.
یارم
[رِ] (اِخ) از قرای اصفهان است. (مراصد الاطلاع). از قرای اصفهان است و ابوموسی حافظ بدان منسوب است. (از معجم البلدان).
یارم باز
[رُ] (نف مرکب) شارلاتان. بدذات. بدجنس. متقلب.
یارم بازی
[رُ] (حامص مرکب)شارلاتانی. تقلب. بدذاتی. بدجنسی.
یارمچه
[رِ چَ] (اِخ) دهی از بخش قیدار شهرستان زنجان با 138 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).