یارشمشی
[شَ] (ترکی، اِ) صلح. || زیب. || پوشاکی. || موافقت. (فرهنگ وصاف) (فرهنگ نظام) (آنندراج). و در این معنی صورتی از یارشمیشی تواند بود. رجوع به یارشمیشی شود.
یارشمیشی
[رِ] (ترکی، اِ) یاریشمیشی. موافقت و همدستانی : و چون آبادانی دور بود و شراب اندک فرمود تا امرا با آب یارشمیشی کنند. (تاریخ غازانی ص46). چون آبادانی و الوس و ولایت دور بود و شراب نایافت فرمان نفاذ یافت که امرا با آب یارشمیشی کنند. (تاریخ غازانی ص53).
یارعزیز
[عَ] (اِخ) دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه(1) با 452 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
(1) - اکنون جزء شهرستان میاندوآب است.
یارعلی
[عَ] (اِخ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد با 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
یارعلی
[ع] (اِخ) دهی است از بخش زاغه شهرستان خرم آباد با 240 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
یارعلی
[عَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مهاباد با 120 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
یارغو
(ترکی / مغولی، اِ) به ترکی مغولی مؤاخذه و پرسش گناه و تفتیش آن باشد. (از آنندراج). یارغو و یرغو به معنی عدلیه و قانون و مدافعهء مدعی و مدعی علیه است. (حاشیهء ص کج تاریخ جهانگشای ج1 از قاموس پاوه دو کورتی). از سیاق شواهدی که آورده شده معلوم...
یارغوجی
(ترکی / مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) یارغوچی. رجوع به یارغوچی شود.
یارغوچی
(ترکی / مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) کلمهء مغولی به معنی قاضی و مدافع و حاکم قانون. (جهانگشای جوینی ج1 ص کج، از قاموس پاوه دوکورتی) : یارغوچی بزرگ منکسار نوین بود. (جهانگشای جوینی). چون به حضرت رسید و یارغوچیان او را یارغو داشتند. (جهانگشای جوینی). در گوشه ها هر...
یارغونامه
[مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که در آن جریان مؤاخذه و محاکمه را ثبت می کنند. چنانکه از فقرهء زیر از تاریخ غازانی برمی آید یارغو را ثبت می کرده و به عرض پادشاه می رسانده اند : دوم روز که آغاز ذی القعده آغاز یارغو پرسیدن کردند...
یارفروشی
[فُ] (حامص مرکب) کنایه از تعریف کردن و تحسین نمودن باشد. (برهان) (غیاث اللغات). کنایه از تعریف یار کردن. (آنندراج). تعریف کردن. (جهانگیری) :
به هر کجا که رسم وصف دوستان گویم
برای یارفروشی دکان نمی باید.
ظفرخان احسن (از آنندراج).
دوشم بیخود ز باده نوشی کردند
بر شعله ز پنبه پرده پوشی کردند.
ظاهر شد...
یارفیع
[رَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
یارق
[رَ] (معرب، اِ) یاره. (دهار). معرب یاره، دستیانه. (از منتهی الارب). یاره که دستیانه باشد یا دستیانهء پهن. (آنندراج). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمه بن الطفیل گوید :
لعمری لظبی، عندباب ابن محرز
اَغنّ علیه الیارقان...
یارق
[رُ] (ترکی، ص) روشن و سفید. (غیاث اللغات) (آنندراج). یاره.
یارق
[رُ] (اِخ) در مجمل التواریخ آمده است : و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودند و به حرب کنعانیان [ و فرزیان ] رفتند و به یارق(1) از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [ یارق ] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد:...
یارق تغمش
[رُ تُ مِ] (اِخ) این کلمه در چند صفحهء تاریخ بیهقی بی آنکه ضبط آن معلوم باشد آمده و چنین مفهوم میشود که نام حاجب جامه دار محمودی بوده است که در دربار مسعود هم بهمین پایه خدمت کرده است. از ترکیب کلمه و هم بنا به تصریح تاریخ بیهقی...
یارق تیمور
[رُ تَ / تِ] (اِخ) از امرای امیر تیمور گورکان است. خواندمیر ذیل وقایعی که در دوران امیر تیمور رخ داده آرد، در آنحال حضرت صاحبقران یارق تیمور و ختای بهادر و محمد سلطانشاه را با فوجی از بهادران مقرر فرمود که بر سر دشمنان شبیخون برند و ایشان به...
یارقطاش
[رُ] (اِخ) از امراء سلجوقیه است که به دستیاری قودن، اکنجی یکی از امرای برکیارق را به قتل رسانید. مرحوم قزوینی در حاشیهء ص 3 ج 2 تاریخ جهانگشا این عبارت را از ابن الاثیر نقل کرده اند: و کان من جمله امراء السطان [ برکیارق ] امیراسمه اکنجی و...
یارقند
[قَ] (اِخ)(1) یارکند. شهری به ترکستان چین دارای 60000 سکنه. در تاریخ مغل نام آن بدین سان آمده است: و سرحد مملکت او (جغتای) از یک طرف سرزمین قوم اویغور بود و از طرفی دیگر سمرقند و بخارا و شهرهای آلمالیغ و بیش بالیغ و تورفان و قره شهر و...
یارقی
[رَ قی ی] (ع ص نسبی) یاره گر. (دهار).