ولوگرد
[وَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان چیمه رود بخش نطنز شهرستان کاشان. سکنهء آن 520 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولوگرد
[وُ گِ] (اِخ) بروجرد. رجوع به بروجرد شود.
ولوله
[وَلْ وَ لَ] (ع مص) بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بانگ و فریاد کردن زن. (منتهی الارب). بانگ و فریاد کردن زن به ویل. (اقرب الموارد). واویلا گفتن. (غیاث اللغات) (برهان).
ولوله
[وَلْ وَ لَ / وِلْ وِ لِ] (از ع، اِ) جوش و خروش. (غیاث اللغات). شور و آشوب و غوغا. (برهان) (غیاث اللغات). بانگ و فریاد. (غیاث اللغات) (صراح اللغه) :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
دست از او درکش چو مردان...
ولوند
[وَلْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیشهء بخش مرکزی شهرستان بابل. سکنهء آن 150 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولوی
[وَ لَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ولی، به معنی باران دوم بهاری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || منسوب به ولی، مرد و نگهبان و دوست. ولی خدا، مرد خدا.
ولویه
[وَ لَ وی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث ولوی، منسوب به ولی: سلسلهء ولویهء علویه. (از فرهنگ فارسی معین).
ولویه
[وُ لو یِ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری. سکنهء آن 600 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
وله
[وَ لَهْ] (ع مص) ترسیدن و بیمناک شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || محزون شدن و از خود بیخود شدن از اندوه. (اقرب الموارد). || متحیر و سرگشته شدن از شدت وجد. (اقرب الموارد). متحیر شدن. (تاج المصادر). || بیتابی کردن طفل برای مادر. (اقرب الموارد). || (اِمص) بیم. ||...
وله
[وَ لَ / لِ] (اِ) قهر. || خشم. (برهان). خشم و غضب. (غیاث اللغات). || خشمگین. (آنندراج). || ناز. (برهان) (انجمن آرا). || عاشق زار. (برهان).
وله
[وِلْ لَ / لِ] (اِ) در تداول مردم قزوین، جنبش و حرکت بسیار جنبندگان خرد در فضای کم، چنانکه خاکشی یا ماهی در آب، و همیشه با فعل زدن به کار رود.
وله
[] (اِخ) دهی است جزو دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران واقع در 500 گزی راه شوسهء کرج به چالوس دارای 450 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 شود.
ولهان
[وَ لَ] (ع اِ) بیم و اندوه. || (اِمص) بیخودی از اندوه. || سرگشتگی. || سرگشتگی از عشق. (منتهی الارب). شیفتگی. || (مص) متحیر شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ولهان
[وَ] (ع ص) اندوه مند و بیخود از اندوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سرگشته. (منتهی الارب). متحیر. (اقرب الموارد). || ترسناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِخ) نام شیطانی که برمی انگیزاند مردم را بر بسیار ریختن آب در وضو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وله زاقرد
[وَ لَ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 500 گزی شوسهء اردبیل به تبریز، دارای 565 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
وله زدن
[وِلْ لَ / لِ زَ دَ] (مص مرکب)بسیار جنبان بودن، چنانکه خاکشی و کرم در آب گَنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). وول زدن در تداول مردم تهران.
وله زده
[وَ لَهْ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)عاشق و دیوانهء خشم دیده و قهرکشیده. || (به اخفای هاء وله) خشمگین و قهرآلود. (آنندراج) (برهان).
وله ژیر
[وُ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسهء بخش مریوان شهرستان سنندج. سکنهء آن 680 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
وله موزو
[وَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان پنجهزارهء بخش بهشهر شهرستان ساری. سکنهء آن 355 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولهی
[وَ ها] (ع ص) مؤنث ولهان. به معنی زن اندوه مند و بیخود از اندوه. || زن سرگشته. || زن ترسناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).