ولوالج
[وَلْ وا لِ] (اِخ) شهری است از اعمال بدخشان پشت بلخ و طخارستان. (معجم البلدان). شهری است خرم به خراسان و قصبهء تخارستان و با نعمت های بسیار و آب روان و مردمان آمیزنده. (حدود العالم) :
گه به ولوالجم ولایت خویش
گه به وخش و به کیج و ختلانم.
روحی ولوالجی.
تو را...
ولوالجی
[وَلْ وا لِ] (ص نسبی) منسوب به ولوالج. از مردم ولوالج.
ولوالجی
[وَلْ وا لِ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن صالح. از شاعران دورهء سامانی است. او راست:
جعد بر سیمین پیشانیش گویی که مگر
لشکر زنگ همی غارت بغداد کند
وآن سیه زلف بر آن عارض گویی که همی
به پر زاغ کسی آتش را باد کند.
(از لباب الالباب).
هدایت او را نوایحی نوشته است اما نسبت...
ولوالی
[وَلْ] (اِ) به لغت اهل سمرقند رودهء گوسفند را گویند که با گوشت و مصالح پر کرده و پخته باشند. (برهان) (آنندراج). جرغند. جگرآگند. عصیب. نقانق. نکانه.
ولوب
[وُ] (ع مص) رسیدن و پیوستن هرچه باشد. || درآمدن در چیزی و شتافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
ولوپی
[وَ پِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر است. این دهستان از 31 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 11هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولوج
[وَ] (ع ص) کثیرالدخول.
- خَروج ولوج؛ کثیر الدخول و الخروج. (اقرب الموارد).
ولوج
[وُ] (ع مص) لِجَه. درآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). به جایی درشدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی). || والجه به کسی رسیدنَ و آن دردی است، و فعل آن مجهول استعمال شود. (اقرب الموارد).
ولوجا
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنهء آن 800 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولود
[وَ] (ع ص) گوسفندِ زاینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، وُلد. (منتهی الارب). || کثیره الولد. زن بسیارفرزند. (از اقرب الموارد). زنی که فرزندان بسیار آرد. (آنندراج) (غیاث اللغات).
ولودیه
[وَ دی یَ] (ع اِمص) کودکی و خردی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وُلودیه شود.
ولودیه
[وُ دی یَ] (ع اِمص) کودکی و خردی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ستم. (منتهی الارب). جفا. (اقرب الموارد). || کم مهربانی. (منتهی الارب). قلت رفق. || کم دانشی به کارها چون کار کودکان. (از اقرب الموارد).
ولوس
[وَ] (ع ص) ناقهء تیزرو و نیک شتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ولو شدن
[وِ لَ / لُو شُ دَ] (مص مرکب)پاشیده شدن. پراکنده شدن. متفرق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نقش بر زمین شدن: فلان روی زمین ولو شد.
ولوع
[وَ] (ع مص) آزمند شدن. حریص و آزمند گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) آزمندی. میل شدید :
همیشه عادت او را به نیکویی است ولوع
چنانکه همت او را به برتری آهنگ.فرخی.
|| (ص) آزمند. (منتهی الارب). شدیدالتعلق. (اقرب الموارد).
ولوغ
[وُ] (ع مص) ولغ [ وَ / وُ ] . وَلَغان. آب خوردن سگ به اطراف زبان از ظرف یا درکردن زبان خود را در آن و جنبانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ولغ و ولغان شود.
ولوف
[وَ] (ع ص) وَلیف. برق پی درپی درخشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ولو کردن
[وِ لَ / لُو کَ دَ] (مص مرکب)متفرق کردن. از هم پاشیدن. پراکندن. پخش کردن. پاشیدن روی زمین.
ولوکش
[وَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان کسلیان بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر. سکنهء آن 120 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولوکلا
[وَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل. سکنهء آن 1280 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).