وجودیهء لاضروریه
[وُ دی یَ یِ ضَ ری یَ / یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(اصطلاح منطقی) (قضیهء...) مطلقهء عامه را نامند با قید لاضروره به حسب ذات مانند کل انسان متنفس بالاطلاق العام لابالضروره و آن مرکب باشد از مطلقهء عامه و ممکنهء عامه. (کشاف اصطلاحات الفنون). مثال موجبهء آن: کل انسان...
وجور
[وَ / وُ] (ع اِ) داروی در دهن ریختنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). داروی رقیق که در حلق ریزند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر دارو که به دهان طفل یا مریض ریزند آنگاه که تناول آن ممکن نگردد. (از بحر الجواهر) (زمخشری). دارو که به دهن فروریزند. ج، وجورات....
وجورات
[وَ / وُ] (ع اِ) جِ وجور. (بحر الجواهر). رجوع به وجور شود.
وجوز
[وُ] (ع مص) کوتاه کردن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). وَجازه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وَجز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وجازه و وجز شود.
وجوف
[وُ] (ع مص) مضطرب و پریشان شدن. (اقرب الموارد). طپیدن و بی آرام گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). || به رفتار وجف رفتن شتر. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به وجف و وجیف شود.
وجول
[وُ] (ع اِ) پیران. (منتهی الارب). پیرمردان. (ناظم الاطباء). شیوخ. (اقرب الموارد از قاموس) (المنجد). || دانایان و علماء و حکماء. (ناظم الاطباء).
وجوم
[وُ] (ع اِ) جِ وَجم و آن سنگهای برهم نهاده است جهت هدایت راه. (از المنجد). رجوع به وجم شود. || (مص) خاموش گردیدن از اندوه و خشم. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). وجم. (منتهی الارب). رجوع به وجم شود.
وجوه
[وُ] (ع اِ) جِ وَجْهْ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به معنی روی مردم از هرچیزی و مهتر قوم. (آنندراج). || در تداول، طریقه ها و روش ها و طورها و نوع ها. (ناظم الاطباء) : نفاذ امر پادشاهانه از همهء وجوه حاصل آمد. (کلیله و دمنه).
- وجوه...
وجوهات
[وُ] (ع اِ) جِ وجوه. در تداول آنچه از مال زکوه و خمس و رد مظالم به مجتهدین خاصه با علم آنان برند و او آن را به مستحقین قسمت کند و آن را وجوهات بریه نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وجوهان
[وُ] (اِ) جِ وجوه و وجه به معنی مهتران و اعیان : سعدبن وقاص را... با اشراف و مبارزان و وجوهان عرب سوی کارزار عجم فرستاد. (مجمل التواریخ).
وجه
[وَجْهْ] (ع اِ) رو و چهره. (غیاث اللغات). روی و چهره. روی و صورت و هیأت و پیکر و سیما و دیدار و شکل و نمایش. (ناظم الاطباء). روی مردم و هرچیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اَوجُهْ، وجوه، اُجوه با قلب واو به همزه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)...
وجه
[وَ جَهْ] (ع اِ) وَجْهْ. آب اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وجه
[وَ جُهْ] (ع ص) صاحب جاه. باقدر. وَجِهْ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
وجه
[وُجْهْ / وِجْهْ] (ع اِ) جانب و ناحیه. (اقرب الموارد).
وجه آباد
[وَجْهْ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران. واقع در 4 هزارگزی شمال راه آهن رباط کریم در جلگه. با هوای معتدل. سکنهء 562 تن و آب آن از قنات تأمین می شود و محصول آن غلات، صیفی، چغندر قند، انگور، انجیر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی...
وجهاء
[وُ جَ] (ع ص، اِ) جِ وجیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). به معنی مهتر قوم و با قدر و منزلت. (آنندراج). رجوع به وجیه شود.
وجهه
[وِ هَ] (ع اِ) روش و طریقه. (ناظم الاطباء). || سوی و کرانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنجا که روی کنند. (مهذب الاسماء). موضعی که به طرف آن رو کرده شود. (غیاث اللغات). || دین. || قبله. (مهذب الاسماء). || اعتبار: وجههء ملی. || صفحه. یک روی نامه : هو...
وجهه
[وُ هَ] (ع اِ) روش و طریقه. (ناظم الاطباء). || سوی و کرانه. (منتهی الارب).
وجهه
[وَ جُ هَ] (ع ص) مؤنث وَجُهْ؛ یعنی زن باقدر و منزلت. (ناظم الاطباء). رجوع به وَجُه شود.
وجهی اصفهانی
[وَ یِ اِ فَ] (اِخ) از شاعران صوفی مشرب است که بیشتر به رباعی می پردازد. او راست:
می گفتم عشق و می ندانستم چیست
می گفتم یار و می ندانستم کیست
گر یار این است کی توان بی او بود
ور عشق این است چون توان با او زیست.
دی پیر مغان آتش صحبت...