واج انداختن
[اَ تَ] (مص مرکب) به یاد آوردن بچه را از چیزی که فراموش کرده بود و وقتی که به یاد آن افتاده آن را میخواهد و طلب میکند.
واجب
[جِ] (ع ص، اِ) لازم. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حتمی. ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور(1). (برهان) (ناظم الاطباء). بایسته. بایا. (ناظم الاطباء). حتم. (دهار) (ترجمان قرآن عادل). بودنی. محتوم :
واجب نبود به کس بر افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب...
واجب آمدن
[جِ مَ دَ] (مص مرکب)لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن : آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی).
که کرمشان به عطسه ماندراست
کاید الحمد واجب آخر کار.خاقانی.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.مولوی.
پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق...
واجبات
[جِ] (ع ص، اِ) جِ واجبه. چیزهایی که بجا آوردن آنها واجب است. (ناظم الاطباء) :
چو کار معنوی زین چرخ بینی
متاب از واجبات عقل مگذر.ناصرخسرو.
و رجوع به واجبه و واجب و لازم شود.
واجب الاتباع
[جِ بُلْ اِتْ تِ] (ع ص مرکب) آنکه (یا آنچه) سزاوار متابعت باشد. (ناظم الاطباء). آنکه یا آنچه متابعت از او واجب شود.
واجب الاحترام
[جِ بُلْ اِ تِ] (ع ص مرکب) آنکه احترامش واجب است.
واجب الادا
[جِ بُلْ اَ] (ع ص مرکب)حقی که بجا آوردن آن لازم بود. (ناظم الاطباء).
واجب الاذعان
[جِ بُلْ اِ] (ع ص مرکب)چیزی که اقرار به آن ناگزیر بود. (ناظم الاطباء) : فرمان واجب الاذعان صدور یافت. (حبیب السیر ج3 ص155).
واجب الاطاعه
[جِ بُلْ اِ عَ] (ع ص مرکب) آنکه یا آنچه اطاعت او لازم باشد.
واجب الامتثال
[جِ بُلْ اِ تِ] (ع ص مرکب) فرمانی که بجا آوردن آن فرض و لازم باشد. (ناظم الاطباء).
واجب التعزیر
[جِ بُتْ تَ] (ع ص مرکب) سزاوار سیاست و عقوبت. (ناظم الاطباء). رجوع به تعزیر شود.
واجب التعظیم
[جِ بُتْ تَ] (ع ص مرکب) آن که شایسته و لایق احترام و تعظیم بود. (ناظم الاطباء): امام زادهء واجب التعظیم.
واجب الحج
[جِ بُلْ حَج ج] (ع ص مرکب) کسی که استطاعت رفتن بکعبه را داشته باشد. مستطیع.
واجب الخمس
[جِ بُلْ خُ] (ع ص مرکب) در تداول، مستحق خمس. کسی که استحقاق گرفتن خمس را دارد. نظیر واجب الزکوه. || چیزی که خمس بر آن تعلق میگیرد.
واجب الذات
[جِ بُذْ ذا] (ع ص مرکب)کسی که وجودش محتاج به غیر نباشد. واجب بالذات. واجب لذاته. واجب الوجود. رجوع به واجب لذاته و واجب بالذات و واجب الوجود شود.
واجب الرعایه
[جِ بُرْ رِ یَ] (ع ص مرکب) کسی که مستحق رعایت و اعانت بود. (ناظم الاطباء).
واجب الزکوه
[جِ بُزْ زَ کا] (ع ص مرکب) در تداول عامه، مستحق زکوه. کسی که به او زکوه باید دادن یا توان دادن.
واجب الصدقه
[جِ بُصْ صَ دَ قَ] (ع ص مرکب) مستحق صدقه. کسی که صدقه بدو توان داد.
واجب الطاعه
[جِ بُطْ طا عَ] (ع ص مرکب) کسی که اطاعتش واجب است. واجب الاطاعه: امام واجب الطاعه.
واجب العرض
[جِ بُلْ عَ] (ع ص مرکب)مطلب مهمی که اظهار آن لازم بود. (ناظم الاطباء). در تداول مردم واجب العرضم یعنی مطلب مهمی دارم. || کسی که دارای چنین مطلبی باشد. (ناظم الاطباء) : و کشیک خانهء در دولت خانه را به جهت دیوان وزراء اعظم بنا گذاشته اند که عامهء...