هیلوی
[هَ / هِ] (اِ) چهارمغز بازی و گردکان بازی را گویند و به کسر اول هم آمده است لیکن به معنی بازی لا علی التعیین. (برهان).
هیلوی
(اِ) بازی. (برهان). رجوع به مدخل قبل شود.
هیله
[لَ] (ع اِ) ترس و کار هولناک. (منتهی الارب). مخافه و ترس. (اقرب الموارد).
هیله
[هَ لَ] (اِخ) نام بزی که زالی را بود که دوشنده اگر بر وی سختی کردی شیر دادی و الا سرون زدی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هیله
[لَ / لِ] (اِ)(1) بر وزن و معنی حیله باشد. || و کلمهء نیک را نیز گویند. (برهان).
(1) - مصحح برهان نوشته لفظ هیله که صاحب برهان بر وزن و معنی حیله نوشته در هیچ لغت نامهء دیگر یافته نشد. اما مننسکی به سند فرهنگ شعوری مینویسد که حیله به...
هیل هیل
(اِخ) شاخه ای از تیرهء حاجی وند هیهاوند از طایفهء چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص77).
هیلی
[هِ] (اِخ)(1) ناحیتی است به هند که سنداپور بدانجا است. رجوع به کلمهء طباشیر در مفردات ابن البیطار شود.
(1) - Heili.
هیلیدن
[دَ] (مص) فروگذاشتن و ترک دادن و فروانداختن. (برهان) (آنندراج). هلیدن. رجوع به هلیدن شود.
هیم
[هَ] (ع مص) شیفته گشتن به عشق. (دهار). دوست داشتن زن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || عاشق گردیدن و سرگشته و شیفته شدن از عشق و رفتن بغیر اراده و مراد. (آنندراج) (اقرب الموارد). شیفته شدن به عشق و روی بنهادن به جایی. (المصادر زوزنی). روی به جایی نهادن...
هیم
[هُ یُ] (ع ص، اِ) جِ هَیام و هُیام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هیام شود.
هیم
(ع ص، اِ) جِ اهیم. (اقرب الموارد). شتران تشنه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب).
هیم
[هَ یَ] (فعل) صورتی و تلفظی محلی از کلمهء «هستم» یعنی موجودم و حیات دارم و حاضرم. (از آنندراج) (از برهان) :
هیم به پلهء نیکی کم از سپندانی
به پلهء بدی اندر هزار سندانم.سوزنی.
هیم
(اِ) هیمه. هیزم سوختنی. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
دلم مرگ پسرعم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی.
هیما
[هَ] (ع ص) بیابان بی آب. (دهار). رجوع به هیماء شود.
هیماء
(اِ) علم طلسم است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
هیماء
[هَ] (ع ص) مؤنث هَیْمان. (منتهی الارب). رجوع به هَیْمان شود. || دشت بی آب و بی نشان و بی راه. (منتهی الارب) (آنندراج). بیابان که در آن آب نبود. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || بیماریی است شتر را که به آشامیدن آب باران فراهم به بیابان حادث گردد. (منتهی...
هیمالایا
(اِخ)(1) هیمالیا. سلسلهء جبالی است در شمال شبه قارهء هند مابین سند و برهماپوترا و هندوستان و تبت به امتداد 2700 کیلومتر و پهنای 350 کیلومتر. بلندترین قلل آن اوِرِسْت به ارتفاع 8882 متر بلندترین قلل عالم و کین چین جین گا به ارتفاع 8581 متر. قله های آن همیشه...
هیمان
[هَ یَ] (ع مص) دوست داشتن زن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عاشق گردیدن و سرگشته و شیفته شدن از عشق و رفتن بر غیر اراده و مراد. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هامت الناقه هَیَماناً؛ ذهبت علی وجهه [ وجهها ]لرعی. (اقرب الموارد). ||...
هیمان
[هَ] (ع ص) تشنه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عطشان. (اقرب الموارد). || شیفته و سرگشته. (منتهی الارب). محب شدیدالوجد. (اقرب الموارد). || شتر هیمازده. (منتهی الارب). شتر مبتلی به مرض هیام. (اقرب الموارد). مؤنث آن هَیمی. (اقرب الموارد).
هیم الله
[هَ مُلْ لاه] (ع سوگند) سوگند با خدای. قسم به خدا. (منتهی الارب (از اقرب الموارد). ایم الله، به ابدال. (از اقرب الموارد). رجوع به هیم شود.