هنرآموز
[هُ نَ] (نف مرکب) کسی که هنری چون نقاشی، مجسمه سازی، و دیگر کارهای ظریف را به دیگران یاد می دهد یا آنکه خود هنر آموزد.
هنرآموزی
[هُ نَ] (حامص مرکب)آموختن کار هنری. یاد گرفتن هنر :
چون هنرمند شد به گفت و شنید
هنرآموزی سلاح گزید.نظامی.
هنربخش
[هُ نَ بَ] (نف مرکب) آنکه هنر نماید و به دیگران هنر آموزد :
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت
کو آنکه هنربخش بهین بود به آداب.
خاقانی.
هنربین
[هُ نَ] (نف مرکب) هنرشناس. آنکه هنر را دریابد و داند :
چشم هنربین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست.نظامی.
هنرپرور
[هُ نَ پَرْ وَ] (نف مرکب) آنکه برای پیشرفت هنر بکوشد :
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج.
فردوسی.
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن.فرخی.
خسرو غازی محمود محمدسیرت
شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ.فرخی.
حسن کجا شد و کو بایزید بسطامی
امیر ادهم و فرزند آن هنرپرور.
ناصرخسرو.
بر هر دو...
هنرپروری
[هُ نَ پَرْ وَ] (حامص مرکب)پروردن و تربیت کردن هنرمندان را. هنر را بزرگ داشتن. کوشش برای هنر :
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر از طریق هنرپروری.نظامی.
هنرپیشه
[هُ نَ شَ / شِ] (ص مرکب)هنرمند :
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج، خود برنهد.ناصرخسرو.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.نظامی.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.نظامی.
هنرپیشه را پیش خواند اوستاد
که چون است از ما نیاری تو یاد؟نظامی.
شبی سر فروشد به اندیشه...
هنرجوی
[هُ نَ] (نف مرکب) هنرآموز. هنردوست. جویندهء هنر. || دلیر. مبارز :
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی؟
فخرالدین اسعد.
هنر داشتن
[هُ نَ تَ] (مص مرکب) دارا بودن توانایی کارهای ابتکاری :
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی همین هنر دارد.
سعدی.
هنرستان
[هُ نَ رِ] (اِ مرکب) جای آموختن هنر. مدرسهء متوسطه که در آن به دانش آموزان کارهای هنری می آموزند.
هنرسرا
[هُ نَ سَ] (اِ مرکب) مدرسه ای که در آن انواع هنر را به شاگردان آموزند.
-هنرسرای عالی؛ مدرسهء عالی که در آن انواع هنر آموزند.
هنرسوار
[هُ نَ سَ] (ص مرکب) آنکه گویی هنر را چون مرکبی رام کرده و بر آن سوار است. هنرمند :
هنرسواری دلیر که روی میدان از او
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان.
مسعودسعد.
مرد هنرسوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت.
مسعودسعد.
هنرفروش
[هُ نَ فُ] (نف مرکب) آنکه عرض هنر کند. (آنندراج) :
کمال کسب کن اما هنرفروش مباش
دکان خوش است کسی در دکان نمی باید.
کلیم.
هنرکده
[هُ نَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) هنرستان. هنرسرا. جای آموزش هنر: هنرکدهء خیاطی، هنرکدهء نقاشی، هنرکدهء صنعتی.
هنر کردن
[هُ نَ کَ دَ] (مص مرکب) کار مهم کردن. قدرت نمودن در کار :
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر بکن هنری ننگ و نام را.حافظ.
فارس هنر کند نه فرس در دم نبرد
مرکب اگر سیاه کنندش و گر کُرنگ.کاتبی.
هنرگستر
[هُ نَ گُ تَ] (نف مرکب) هنرمند. باهنر :
چنین گفت پس ای هنرگستران
مدارید دلها به من بر گران.فردوسی.
هنرمند
[هُ نَ مَ] (ص مرکب) باهنر :
ز گیتی هنرمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی.فردوسی.
آن خریدار سخندان و سخن
و آن هواخواه هنرمند و هنر.فرخی.
مرد هنرمند کش خرد نبود یار
باشد چون دیده ای که باشد ارمد.
منوچهری.
طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی)....
هنرمندی
[هُ نَ مَ] (حامص مرکب) دارای هنر بودن. چیره دستی. شگفتی در کار یا اشتغال به کارهای هنری چون نقاشی، پیکرسازی، شاعری، خوانندگی، نوازندگی و مانند آن و مهارت در آن هنرها :
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت.مسعودسعد.
|| دلیری. زورمندی :
هنرمندی و رای و پرهیز و دین
زبان...
هنرنامه
[هُ نَ مَ / مِ] (اِ مرکب) سرگذشت بزرگان و هنرمندان :
هنرنامه های عرب خوانده بود
در آن آرزو سالها مانده بود.نظامی.
قدر اهل هنر کسی داند
که هنرنامه ها بسی خواند.نظامی.
هنرنمای
[هُ نَ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب)آنکه هنر و کاردانی خود را به دیگران بنماید :دانا چو طبلهء عطار است، خاموش و هنرنمای. (گلستان).