هنبله
[هَمْ بَ لَ] (ع مص) لنگیدن و به رفتار ددان رفتن مرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هنبه
[هُمْ بَ / بِ] (اِ) در تداول شکم را گویند. (یادداشت مؤلف).
هنبی
[هُنْ نَ با / هَ نَ با] (ع ص) زن گول و نادان که در کار زیرکی و استادی کردن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هنبی
[هِمْ بی ی] (ص نسبی) منسوب به هنب که بطنی است از ربیعه. (سمعانی).
هنتاتی
[هَ تی ی] (ص نسبی) منسوب به هنتاته که از قبیلهء مصموده است. رجوع به صبح الاعشی شود.
هنتبه
[هَ تَ بَ] (ع مص) سستی و درنگی نمودن در کار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنج
[هَ] (اِمص) به معنی کشیدن باشد و امر به این معنی هم هست یعنی بکش. || به معنی انداختن هم گفته اند. || (ص) دو چیز را نیز گویند که بحسب کیفیت یک قدر داشته باشند، همچو آوازی که با سازی کوک شده باشد. || دو شخص که بر یک...
هنجار
[هِ / هَ] (اِ) راه و روش و طریق و طرز و قاعده و قانون. (برهان). در سنسکریت سمکارا به معنی گشتن و گردیدن و راه است. (حاشیهء برهان چ معین) :
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجار خویش.
فردوسی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
گسسته پشت گرفته گریغ را...
هنجام
[هَ] (ص) مردم بیکار و تنبل و کاهل و باطل و مهمل را گویند. (برهان) :
در دنیا سخت سختی و در دین
پی سست و میانه کار و هنجامی.
ناصرخسرو.
هنجل
[هُ جُ] (ع ص) گران سنگ. (منتهی الارب). ج، هناجل. (اقرب الموارد). || مرد گران که صحبتش را ناخوش دارند. (منتهی الارب).
هنجمک
[هِ جَ مَ] (اِ) برغست را گویند و آن علفی است شبیه به اسفناج که در آش ها آرد کنند و به عربی تملول خوانند. (آنندراج).
هنجن
[هَ جَ] (اِخ) دهی است از بخش نطنز شهرستان کاشان. دارای 940 تن سکنه، آب آن از رودخانهء ابیانه و 9 رشته قنات، محصول عمده اش غله، حبوب، انار، انجیر، سیب و کار دستی زنان گیوه بافی است. قلعهء خرابه ای از آثار قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
هنجیدن
[هَ دَ] (مص) بیرون کشیدن و برآوردن. (برهان).
- برهنجیدن؛ گستردن. (یادداشت مؤلف). گشودن :
چنان که مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر، پرّ مردمی برهنج.ابوشکور.
- || بیرون آمدن :
دل اندر مهر می برهنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس و آهن.
فخرالدین اسعد.
هنجیرکی
[هَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار. دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هنجیروئیه
[هَ ئی یِ] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان. دارای 70 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هند
[هَ] (اِ) راه و طریق و هنجار و قاعده و قانون. (برهان) :
گشاده بر ایشان و بر کار من
به هر نیک و بد هند و هنجار من.فردوسی.
|| (فعل) یعنی هستند و موجودند. (برهان). اند. صورتی از فعل بودن است برای جمع سوم شخص. هست مفرد آن است :
از مرد خرد...
هند
[هِ] (ع اِ) گلهء صد شتر یا اندکی زائد از صد یا اندکی کم از آن یا دو صد. ج، اهند، اهناد، هنود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هند
[هِ] (اِخ) پارسی باستان هندو(1)همریشه با سند، در کتیبه های عیلامی هی ایندویش(2)، اوستا هندو، سنسکریت سینذو به معنی نهر، جویبار، رود سند یا ناحیهء گرداگرد رود سند است و در شاهنامه گاه به فتح اول با کلماتی چون پرند قافیه شده است. (حاشیهء برهان چ معین). این کشور را...
هند
[هِ] (اِخ) گروهی است از اولاد لوط بن حام بن نوح. (منتهی الارب).
هند
[هِ] (اِخ) (اقیانوس...) نام دریای عظیمی است که در جنوب کشور هند و قارهء آسیا قرار گرفته است و از مشرق به اقیانوس آرام می پیوندد و ساحل غربی آن کناره های شرقی قارهء افریقا است. دریای عمان و خلیج فارس در جنوب ایران از انشعابات این اقیانوس هستند. رجوع...