هنباء
[هَمْ / هُنْ نَ] (ع ص) زن گول و نادان که در کار زیرکی و استادی کردن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هنبی شود.
هنباز
[هَمْ] (ص) انباز. شریک. || نظیر. (برهان). رجوع به انباز و همباز شود.
هنباغ
[هِمْ] (ع اِ) گرسنگی سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنبان
[هَمْ] (اِ) انبان. پوستی باشد که درست از گوسفند برآورده باشند و دباغت کنند و چیزها در آن نهند. || زنبیل درویشان را نیز گفته اند که سفرهء گرد چرمین باشد. (برهان).
هنبته
[هَمْ بَ تَ] (ع مص) فروهشته شدن. || سستی و درنگی کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) سستی. || فروهشتگی. (منتهی الارب).
هنبثه
[هَمْ بَ ثَ] (ع اِ) کار دشوار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شوریدگی کار و سخن. (منتهی الارب). ج، هنابث. (اقرب الموارد). رجوع به هنابذ شود.
هنبذه
[هَمْ بَ ذَ] (ع اِ) کار سخت و دشوار. ج، هنابذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هنبر
[هِمْ بَ / بِ] (ع اِ) کفتار ماده. (منتهی الارب). رجوع به هنبره شود.
هنبر
[هِمْ بِ] (ع اِ) خر کره. || بچه کفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنبر
[هِنْ نَ] (ع اِ) کفتار ماده. (منتهی الارب). || گاو نر. || اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پوست هیچکاره یا کرانهء آن. (منتهی الارب). جرم پوست یا کرانه های آن. (اقرب الموارد).
هنبرد
[] (اِخ) نام چند ده از توابع قم بوده است که اکنون در مآخذ جغرافیایی نام آنها نیست. و نوشته اند که مطبخهای اردشیر در آن جا بوده است و هنبرد یعنی سیری از طعام. رجوع به ترجمهء تاریخ قم ص69، 70، 71، 117 شود.
هنبره
[هِمْ بِ رَ] (ع اِ) خر ماده. (منتهی الارب). کره خر ماده. (اقرب الموارد). رجوع به هنبر شود.
هنبسه
[هَمْ بَ سَ] (ع مص) خبر جستن. (منتهی الارب).
هنبص
[هُمْ بُ] (ع ص) کلان شکم. (منتهی الارب). رجوع به هنبض شود.
هنبص
[هِمْ بِ] (ع ص) مرد سست حقیر هیچکاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنبصه
[هَمْ بَ صَ] (ع مص) نوعی از نرم خندیدن. (منتهی الارب). || (اِمص) چنانکه در لسان آمده است خندهء بلند. (از اقرب الموارد).
هنبض
[هُمْ بُ] (ع ص) کلان شکم. (از منتهی الارب). و ابن عباد آن را در هنبص با صاد مهمله آورده است. (اقرب الموارد). رجوع به هنبص شود.
هنبع
[هُمْ بُ] (ع اِ) روبندی است دختران را شبیه مقنعه که مقدم آن را میدوزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنبغ
[هُمْ بُ] (ع ص، اِ) سختی گرسنگی. (منتهی الارب). و در لسان العرب آمده است که به صورت وصف نیز به کار رود. گویند: جوعٌ هنبغ و هنباغ و هنبوغ؛ أی شدید. || خاکی که به کمتر بادی به هوا خیزد. || شیر بیشه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زن...
هنبغه
[هَمْ بَ غَ] (ع مص) گرسنه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بسیار گردیدن گرد و غبار. (منتهی الارب). || پریدن و برانگیخته شدن گرد و غبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).