همبر آمدن
[هَ بَ مَ دَ] (مص مرکب)برابر شدن. (آنندراج) :
با سیاهی سنگ کعبه همبر آمد از شرف
سرخی سنگ منا کز خون حیوان دیده اند.
خاقانی.
همبری
[هَ بَ] (حامص مرکب) هم بری. مطابقت. برابری. همسری. هم طرازی :
شیر بیابان را با مرد جنگ
همسری و همبری و شرکت است.
ناصرخسرو.
رجوع به همبر شود.
هم بساط
[هَ بِ / بَ] (ص مرکب)همبازی در نرد یا شطرنج :
مهرهء خواجه خانه گیر شده
هم بساطش گروپذیر شده.نظامی.
هم بستر
[هَ بِ تَ] (ص مرکب) همخواب. (آنندراج). ضجیع. مضاجع. (یادداشت مؤلف). همسر. هم بالین :
ملک پنداشت کآن هم بستر او
کنیزک شمع دارد شکّر او.نظامی.
گل بر شاخسار سبز و تر هم بستر خار. (جهانگشای جوینی).
هم بستری
[هَ بِ تَ] (حامص مرکب)مصاحبت. همخوابی. هم آغوشی. (یادداشت مؤلف). || جماع. نزدیکی کردن. درآمیختن.
همبستگی
[هَ بَ تَ / تِ] (حامص مرکب) هم بستگی. بستگی. پیوند. اتصال و ارتباط بین دو چیز یا دو تن.
هم بو
[هَ] (ص مرکب) دارای بوی یکسان و رایحهء همانند :
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک، باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
دو چیز که دارای یک بو هستند.
-امثال: دو خر در یک طویله اگر هم رنگ نشوند هم بو میشوند ؛ یعنی معاشرت در تغییر روحیات اثر دارد. یا...
هم بوی
[هَ] (ص مرکب) هم بو. رجوع به هم بو شود.
همبوی
[هَ] (اِخ) زنی که در زمان ضحاک برادر خود را از بند ضحاک نجات داد. (برهان).
همبه
[هُ بَ / بِ] (اِ) در تداول، شکم یا هر چیز برجسته و پیش آمده: همبه اش بالا آمده؛ آبستن است. (یادداشت مؤلف).
هم بها
[هَ بَ] (ص مرکب) هم قیمت. دو یا چند چیز که قیمت برابر دارند. (یادداشت مؤلف).
هم بهره
[هَ بَ رَ / رِ] (ص مرکب) سهیم. دو تن که از چیزی بهرهء برابر دارند. (یادداشت مؤلف).
هم پا
[هَ] (ص مرکب) همراه. (غیاث) :
خروشان گاودم با او به یک جا
چنان چون دو سراینده به هم پا.
فخرالدین اسعد.
وهم در سرعت گمان دارد که او هم پای اوست
وهم همراهیّ هم پا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
همپا
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش ترک شهرستان میانه که 34 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
همپا
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه که 879 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله، بادام، حبوب و کرچک و کاردستی مردم گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هم پاچگی
[هَ چَ / چِ] (حامص مرکب)هم ریشی. باجناغ بودن. نسبت دو تن که زنهایشان با هم خواهر باشند. رجوع به هم ریش و باجناغ شود.
هم پاچه
[هَ چَ / چِ] (ص مرکب) باجناغ. هم ریش. دو مرد که زنهایشان خواهر باشند. رجوع به هم ریش شود.
هم پالکی
[هَ لَ] (ص مرکب) دو تن که دارای افکار و اندیشه های مشابه اند و یک شیوه زندگی کنند. جور. مناسب.
هم پای
[هَ] (ص مرکب) هم پا. رجوع به هم پا شود.
هم پایه
[هَ یَ / یِ] (ص مرکب) هم مرتبه و هم رتبه. (آنندراج) :
هم پایهء آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی.نظامی.