هم پدر
[هَ پِ دَ] (ص مرکب) از یک پدر. برادر و خواهر. دو تن که پدرشان یکی است :
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر.فردوسی.
رسول گفت که با مرگ، خواب هم پدر است
به اختیار مکن خواب اختیار و مخسب.
صائب.
هم پرسش
[هَ پُ سِ] (ص مرکب) در حال پرسیدن و گفتگو با هم. هم سخن. همراه :
به یک جای بودند خوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان.اسدی.
هم پرواز
[هَ پَرْ] (ص مرکب) دو پرنده که همراه پرواز کنند :
گهی با دام و دد دمساز گشتی
گهی با باز هم پرواز گشتی.نظامی.
هم پشت
[هَ پُ] (ص مرکب) موافق و متحد. همدست :
چو هم پشت باشید با همروان
یکی کوه کندن ز بن بر توان.فردوسی.
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاوس تنگ آورید.فردوسی.
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر.فرخی.
اگر صبر است با من نیست هم پشت
وگر...
هم پشتی
[هَ پُ] (حامص مرکب) مدد و معونت و یکدیگر را یاری کردن : هم پشتی و یکدلی و موافقت میباید. (تاریخ بیهقی). از هم پشتی دشمنان اندیش نه از بسیاری ایشان. (مرزبان نامه).
اگرچه مرا با چنین برگ و ساز
به هم پشتی کس نیاید نیاز.نظامی.
هم پنجگی
[هَ پَ جَ / جِ] (حامص مرکب) هم پنجه شدن. پنجه درافکندن. نبرد کردن :
به هم پنجگی پیل را بشکنم
شه پیلتن بلکه پیل افکنم.نظامی.
هم پنجه
[هَ پَ جَ / جِ] (ص مرکب)هم زور. هم نبرد. هم آورد :
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد.نظامی.
همپوست
[هَ] (ص مرکب) هم پوست. دو چیز که در یک پوست گنجد (یادداشت مؤلف)، چون دانهء خشکبار یا مغز هستهء میوه ها.
هم پهلو
[هَ پَ] (ص مرکب) شریک و همتا و حریف و انباز. (آنندراج). || همخوابه. (آنندراج). || (حرف اضافهء مرکب) کنار. جوار :
نهادند هم پهلوی هر دو تخت
دو خدمتگرِ هر دو بدکام وبخت.فرخی.
به سامره بمرد... به عهد معتمد اندر و هم پهلوی پدرش دفن کردند. (مجمل التواریخ و القصص). به گور...
هم پهلویی
[هَ پَ] (حامص مرکب)هم پهلو شدن. همراه رفتن. همراهی. گویا به معنی همراه شدن برای محافظت :
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلویی پهلوانیش داد.نظامی.
هم پهنا
[هَ پَ] (ص مرکب) دو چیز که عرض برابر دارند. (یادداشت مؤلف). هم ور. (یادداشت دیگر).
هم پیالگی
[هَ لَ / لِ] (حامص مرکب)حریف شراب شدن. با هم پیاله نوشیدن. || در تداول یعنی نزدیکی و صمیمیت، چنانکه دو دوست با یکدیگر پیاله ای می گیرند. رجوع به هم پیاله شود.
هم پیاله
[هَ لَ / لِ] (ص مرکب) دو تن که با هم پیاله زنند. || دو یار موافق. ندیم. (یادداشت مؤلف).
هم پیشه
[هَ شَ / شِ] (ص مرکب)هم کسب و هم هنر. (آنندراج). همکار. حریف. (یادداشت مؤلف) :
بپرسیدش از دوستان کهن
که باشند هم پیشه و هم سخن.فردوسی.
پروردگار دینی، آموزگار فضلی
هم پیشهء وفایی هم ریشهء سخایی.فرخی.
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای.نظامی.
بود هم پیشه را هم پیشه...
هم پیله
[هَ لَ / لِ] (ص مرکب) هم وزن. هم سنگ. (ناظم الاطباء).
هم پیمان
[هَ پَ / پِ] (ص مرکب)هم عهد. هم قسم. هم سوگند. دو تن که با یکدیگر بر سر کاری پیمان بندند و متفق شوند.
هم پیمانی
[هَ پَ / پِ] (حامص مرکب)هم پیمان شدن. بر سر کاری با یکدیگر عهد بستن.
هم پیوند
[هَ پَیْ / پِیْ وَ] (ص مرکب)قوم و خویش. عضو خانواده :
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.خاقانی.
همت
[هِمْ مَ] (ع اِمص، اِ) همه. اراده و آرزو و خواهش و عزم. (ناظم الاطباء) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر ایوان فکند بن پی ایوان.خسروانی.
منوچهر کردی بدین پیش دست
نکردی بدین همت خویش پست.فردوسی.
که باران وی در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.فردوسی.
همت های فلکی بینمش
سیرتهای ملکی...
همت
[هَ] (ع مص) در روغن نهان شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).