هم ء
[هِمْءْ] (ع ص، اِ) جامهء کهنه. ج، اهماء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
هم اتفاق
[هَ اِتْ تِ] (ص مرکب) متفق. هم عهد. هم پیمان. (یادداشت مؤلف) : پرویز هم از پدر بگریخت و به آذربایجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد. (ابن بلخی). با ملوک طوایف هم اتفاق و هم عهد شد. (ابن بلخی).
هم ارتفاع
[هَ اِ تِ] (ص مرکب) دو چیز که ارتفاع برابر دارند.
هم ارز
[هَ اَ] (ص مرکب) دارای ارزش برابر. هم قیمت. هم پایه.
هم اسم
[هَ اِ] (ص مرکب) هم نام. دو کس یا دو چیز که نامشان یکی است.
هم اصل
[هَ اَ] (ص مرکب) هم ریشه. رجوع به هم ریشه شود.
هم اطاق
[هَ اُ] (ص مرکب) دو تن که در یک اطاق زندگی کنند. هم خانه. هم حجره.
هم افسر
[هَ اَ سَ] (ص مرکب) همپایه. هم درجه :
عیوق به دست زورمندی
برده ز هم افسران بلندی.نظامی.
هم افق
[هَ اُ فُ] (ص مرکب) در تداول دو کس را گویند که دارای تجانس فکری و روحی باشند.
هم باد
[هَ] (ص مرکب) در اصطلاح بنایان، دو پی یا دو قسمت از دیوار که با هم برابر و از نظر عرض یا ارتفاع در یک سطح باشد. یک نواخت. (یادداشت مؤلف). یک اندازه. هم طراز.
هم بار
[هَ] (ص مرکب) عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. (یادداشت مؤلف).
همباز
[هَ] (ص مرکب) هم باز. شریک. همتا. انباز. حریف. نظیر. مانند. همانند. (یادداشت مؤلف) :
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.فردوسی.
چو کسری بیامد برِ تخت خویش
گرازان و همباز با بخت خویش.فردوسی.
بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع...
هم بازی
[هَ] (ص مرکب) دو کودک که با یکدیگر بازی کنند یا دو حریف که نرد و شطرنج و یا قمار بازند :
به راستی که نه هم بازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که می کند بازی.
سعدی.
همبازی
[هَ] (حامص مرکب) شریک بودن. همباز بودن. انبازی. شرکت. رجوع به همباز شود.
هم بالا
[هَ] (ص مرکب) هم قد. (یادداشت مؤلف) :
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود.نظامی.
چو قد ویس بت پیکر چنان شد
که هم بالای سرو بوستان شد...
فخرالدین اسعد.
دُر بار می در پای او از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی.
خاقانی.
||...
هم بالایی
[هَ] (حامص مرکب) هم قدی. یک اندازه بودن :
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی هم بالایی.سعدی.
هم بالین
[هَ] (ص مرکب) دو تن که در کنار یکدیگر آرامند. همسر. جفت. || هر دو چیز که در کنار هم قرار گیرند :
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
فرخی.
همبان آباد
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش سلماس شهرستان خوی که 610 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
همبر
[هَ بَ] (ص مرکب) هم بر. همراه و قرین و نظیر. (برهان). برابر :
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش.دقیقی.
چو سروی که با ماه همبر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.فردوسی.
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید.فردوسی.
به شادی به روئین...
همبر
[هُ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالای شهرستان اردستان که 145 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خشکبار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).