هلمند
[هِ مَ] (اِخ) سیستان. (یادداشت مؤلف). در متون اوستایی بدین صورت آمده است. رجوع به هیرمند شود.
هل من مبارز
[هَ مِ مُ رِ] (ع جملهء اسمیهء استفهامی) آیا هماوردی هست؟ معمو این جمله را در مفاخره و خودنمایی در هر کار استعمال کنند :
به میدان نشاط اندر خرامد
نبشته بر قدح: هل من مبارز.بدایعی بلخی.
هل من مزید
[هَ مِ مَ] (ع جملهء اسمیهء استفهامی) مقتبس از قرآن (50/30) است. صورت ترکیبی این جمله تأویل به مصدر میشود و به جای «بیشتر خواستن» و «افزون طلبیدن» به کار میرود :
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعرهء هل من مزید برخیزد.سنائی.
ریختم سرمایه بر پاک و پلید
ای...
هلموت
[هَ لَ] (اِ) سلق جبلی. (از مخزن الادویه) (حکیم مؤمن). نوعی از چغندر صحرائی است، و آن را حلیم میگویند به فتح حای بی نقطه. (برهان).
هلموش
[هَ] (اِ) ثمر مورْد. (از منتهی الارب).
هلمه
[هِلْ لَ مَ] (ع ص) مؤنث هِلَّم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هِلَّم شود.
هلن
[هِ لِ] (اِخ)(1) قهرمانی است که نژاد یونانی خود را منسوب به او میداند و نام او را بر خود می نهاده است. او را پسر دوکالیون و نیز پسر پرومته دانسته اند. در افسانه های یونان معروف است که او با الهه ای به نام اوزئیس ازدواج کرد و...
هلن
[هِ لِ] (اِخ)(1) در افسانه های یونان نام همسر منلاس بود که یونانیان به خاطر او ده سال در برابر تروا جنگیدند. گروهی او را دختر زئوس و گروهی دختر آفرودیت دانسته اند و در هر صورت نسب او درهم است و ایفی ژنی معروف را حاصل همبستری او با...
هلنا
[هِ لِ] (اِخ) رجوع به هلن شود.
هلناک
[هَ] (اِ) برف. || ترف. قراقوروت. (برهان). رجوع به هلتاک شود.
هلند
[هُ لَ] (اِخ)(1) این کشور را اروپائیان «ندرلندز»(2) (سرزمینهای پست و کم ارتفاع)(3)میخوانند. یک کشور پادشاهی است که در شمال غربی اروپا و در کنار دریای شمال قرار دارد. بلژیک در جنوب آن و آلمان در مشرق آن است. وسعت این کشور با دریاهای پرجزیرهء آن 13433 کیلومتر مربع و...
هلند
[هُ لَ] (اِخ) نام دو ایالت است در کشور هلند. یکی از آنها ایالتی معروف به هلند شمالی که تقریباً در مغرب کشور قرار گرفته و در حدود 1700000 سکنه دارد. دیگری هلند جنوبی است در جنوب غربی کشور هلند که سکنهء آن در حدود 2200000 تن است. (از فرهنگ...
هلندوز
[هَ لَ] (اِ) گیاهی است که در دواها به کار برند. (انجمن آرا). نوعی از ریباس. (یادداشت مؤلف). با رای بی نقطه هم به نظر آمده است بر وزن سقنقور. (برهان). کرپا. (از اسدی).
هلنقص
[هَ لَ قَ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هلنند
[هَ لَ نَنْ] (ص) مردم بیکاره و هیچکاره. (برهان) :
چو او ماه شکاف است شما ابر چرایید
چو او چست و ظریف است شما چون هلنندید؟
مولوی.
هلنوس
[هِ لِ نُسْ] (اِخ) پسر پریاموس و از غیب گویان زبردست یونان قدیم بود که در محاصرهء ترزا به دست اولیس گرفتار شد. (از حواشی نصرالله فلسفی بر ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ).
هلو
[هُ] (اِ) نوعی از شفتالو باشد و آن را شفتالوی آردی میگویند. به غایت پرآب و شیرین و بی جرم میباشد. (برهان). شفتالو. فوخ. درافن. (یادداشتهای مؤلف). قیاس کنید با آلو و خلو، هلی، هلگ. (یادداشت دیگر).
- مثل هلوی پوست کنده؛ در وصف چهره ای گویند که زیبا، شاداب و...
هلو
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش بانهء شهرستان سقز که 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، توتون، لبنیات و چوب جنگلی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هلوآن
[هَ] (اِخ) محلی است بین تنکابن و ییلاقات سه هزار که بارانداز مسافران ییلاق است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
هلواع
[هِلْ] (ع ص) مرد سخت گریزنده و رونده از شادمانی. || شتر مادهء تیز و نیک شتاب و چست و رام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).