هفشوبه
[هَ بَ] (اِخ) نام یکی از دهات قهاب بوده است. (از نزهه القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ص50).
هفشه جان
[هَ شَ] (اِخ) قریهء بزرگی در چهارمحال بختیاری، و اهل محل آن را هوراشگون و هوشگان گویند. (یادداشت مؤلف). دهی است از بخش حومهء شهرستان شهرکرد که 6902 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ...
هفصد
[هَ صَ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) هفتصد. هفت برابر صد :
ز بعد او زکریّا بماند هفصد سال
بریده گشت به دو نیمه در میان شجر.
ناصرخسرو.
چو عمر خویش به سر برد هفصدوسی سال
سپرد عمر به سربرده را به دست پسر.
ناصرخسرو.
رجوع به هفتصد شود.
هفق
[هَ] (ع مص) بر آنجا که سر به گردن پیوندد، زدن. (تاج المصادر بیهقی).
هفو
[هَفْوْ] (ع مص) شتافتن. || بر باد پریدن پشم و مانند آن. (منتهی الارب). صوف و جز آن به هوا درشدن. (تاج المصادر بیهقی). || رفتن دل در پی چیزی و خشنود شدن از آن. (منتهی الارب). || گرسنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). || (ص) مرد سبک. || (اِمص) گرسنگی....
هفو
[هُ فُوو] (ع مص) بر باد پریدن پشم و مانند آن. (منتهی الارب) (از تاج المصادر). || بردن و جنبانیدن باد پشم و پنبه را. (منتهی الارب).
هفوات
[هَ فَ] (ع اِ) جِ هفوه. لغزشها. (یادداشت مؤلف) : از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). ... و اغضا بر هفوات و بادرات آن قوم مبذول داشت. (جهانگشای جوینی). از هفوات ایشان تجاوز و اغماض رفت. (جهانگشای جوینی).
هفوان
[هَ فَ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب).
هفوت
[هَفْ وَ] (ع اِمص) لغزش و خطا کردن. (غیاث) : از سر هفوت و عثرت ما برخیزد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || مجازاً، بیهوده گویی. (غیاث از منتخب و صراح). رجوع به هفوه شود.
هفوش
[هَفْ وَ] (اِ) نوعی از طعام و خوردنی باشد، و آن چنان است که برنج نم کرده را میکوبند و بر پارچه ای می بندند و در ظرفی که ته آن سوراخ داشته باشد می آویزند و سر آن ظرف را محکم میسازند و بر بالای دیگی که آب داشته...
هفوه
[هَفْ وَ] (ع اِ) لغزش. (منتهی الارب). السقطه و الزله. ج، هفوات. گویند: الانسان کثیرالهفوات. (اقرب الموارد). || (مص) شتافتن. || شکوخیدن. || بال زدن مرغ و پریدن و جنبیدن وی. || گرسنه شدن. (منتهی الارب).
هفه
[هَفْ فَ] (ع اِ) یکی از هف. (منتهی الارب). رجوع به هَفّ شود.
هفهاف
[هَ] (ع ص) بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). بال تنک و شفاف. (از اقرب الموارد). || پیراهن تنک شفاف. || لاغر. (از منتهی الارب). || باریک شکم. || تشنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هفه رفه
[هَ فَ / فِ رَ فَ / فِ] (اِ مرکب)هرهفت. (برهان). رجوع به هرهفت و هرهفت کرده شود. || به معنی زیب و زینت هم آمده است. (برهان).
هفهف
[هَ هَ] (اِ صوت) بانگ سگ را گویند، و آن را عوعو نیز گویند. (از آنندراج). هافهاف. عفعف. عوعو. پارس. وغ وغ. واغ واغ. (یادداشت مؤلف).
هفهفه
[هَ هَ فَ] (ع مص) باریک شکم و لاغرمیان و نازک تن گردیدن چندانکه به شاخ درخت ماند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هفیته
[هَ تَ] (ع اِ) گروه مردم سختی دیده و رنج کشیده یا قحط رسیده. (منتهی الارب).
هفیف
[هَ] (ع مص) زود رفتن. (از تاج المصادر بیهقی). شتاب رفتن. || وزیدن باد که شنیده شود آواز وی. || درخشیدن. || سبک گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هق
[هَق ق] (ع مص) مانده کردن کسی را در جماع. (منتهی الارب). || گریختن. (اقرب الموارد).
هق
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش اشنویهء شهرستان ارومیه که 453 تن سکنه دارد. آب آن از قادرچای و محصول عمده اش غله، حبوب و توتون و کاردستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).