ابهاء
[اَ] (ع اِ) جِ بَهْو.
ابهات
[اِ] (ع مص) گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). گندیدن. گندیده شدن. بوی گرفتن گوشت.
ابهاج
[اِ] (ع مص) شاد کردن. (مصادر بیهقی) (زوزنی). شاد و مسرور ساختن. || شادی کردن. شاد شدن. || ابهاج ارضی؛ صاحب نبات زیبا گردیدن زمینی. || خوب و نیکو گردیدن.
ابهار
[اِ] (ع مص) شگفت آوردن. || توانگر شدن پس از درویشی. (از منتهی الارب). || سوختن از گرمای نیمروز. || به نیمروز رسیدن. || با زن بهیره نکاح کردن. || متلون شدن در نرمی خوی و درشتی آن. (منتهی الارب).
ابهاص
[اِ] (ع مص) منع کردن از. بازداشتن از.
ابهاض
[اِ] (ع مص) گران شدن. گرانبار کردن، چنانکه کار کسی را.
ابهال
[اِ] (ع اِ) بی شبان یا بی پستان بند یا بی مهار و بی نشان گذاشتن اشتر را تا بچرد هر جا که خواهد. (منتهی الارب). || بر مراد خود گذاشتن و آزاد کردن کسی را یا آنکه آزاد کردن معنی ابهال است و گذاشتن بر مراد معنی بهل. ||...
ابهام
[اِ] (ع اِ) انگشت ستبر و کوتاه دست یا پا از جانب انسی. نر. انگشت نر. (نصاب الصبیان). شصت. شَست. بزرگ انگشت. انگشت بزرگ. نرانگشت. (دستوراللغه). سترگ. انگشت سترگ. (مهذب الاسماء) (زمخشری). اِشتو. (مهذب الاسماء). ج، اَباهم، اباهیم.
ابهام
[اِ] (ع مص) پوشیده گذاشتن. مجهول بگذاشتن. بسته کردن کار. (زوزنی). بسته کردن. پوشیدن. || پوشیده گفتن. || پیچیدگی. بستگی. پوشیدگی. تاریکی. || دور کردن و راندن کسی را از کار. || مجهول و مطلق و بی قید گذاشتن چیزی را. || بند کردن دَر. || بسیاربهمی شدن و بهمی...
ابه باشی
[اُبْ بَ / بِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) (مرکب از اُبّه، بمعنی ایل و طائفه + باشی، رئیس) رئیس و ریش سفید مردمی چادرنشین.
ابهت
[اُبْ بَ هَ] (ع اِ) بزرگی. (وطواط). بزرگواری. (دستوراللغه). شکوه. (مهذب الاسماء) (خلاص نطنزی). عظمت : امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هر چه تمامتر پیاده شد و خدمت کرد. (تاریخ بیهقی). این لشکر سوی...
ابهج
[اَ هَ] (ع ن تف) نیکوتر. خوبتر. || شادمانه تر.
ابه چاروا
[اُبْ بَ چارْ] (اِخ) اُبه ای است در صحرای اترک در جنوب شرقی ابّهء موسی خان.
ابهر
[اَ هَ] (اِخ) اسم کوهی بحجاز. (مراصد).
ابهر
[اَ هَ] (اِخ) شهری مشهور میان قزوین و زنجان و همدان از نواحی جبل و اهل َمحَلّ آنرا «اَوهر» گویند. و یاقوت گوید: بعض ایرانیان بمن گفتند که ابهر مرکّبست از آب و هر بمعنی آسیا. و میان ابهر و زنجان پانزده فرسنگ و میان آن و قزوین دوازده فرسنگ...
ابهر
[اَ هَ] (اِخ) نام دریاچه ای در جنوب شرقی ولایت خداوندگار ملحق بناحیت قره حصار. طول او از مشرق بمغرب ده و عرض آن از شمال بجنوب هشت هزار گز است و در نقشه ها بغلط نام آنرا ابر نوشته اند.
ابهر
[اَ هَ] (اِخ) شهرکیست از نواحی اصفهان و عده ای از فقها و محدثین بدانجا منسوبند و برای رجال این شهر رجوع به معجم البلدان یاقوت در کلمهء ابهر و منتهی الارب و قاموس شود.
ابهر
[اَ هَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از باهر. روشن تر :
هست از علم و عقل جملهء خلق
علم و عقل تو اشهر و ابهر.سوزنی.
ابهر
[اَ هَ] (ع اِ) پشت. (منتهی الارب). || رگیست در پشت به دل پیوسته. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رگ پشت به دل پیوسته. (خلاص نطنزی). رگ جان. رگ هفت اندام. آورطی. آورتی. ام الشرائین :
دلدل مشتری پیش جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل گفت قطعت ابهری.
خاقانی.
|| رگ گردن....
ابهران
[اَ هَ] (ع اِ) تثنیهء ابهر. دو ابهر. دو شریان که از دل برآید و دیگر شرائین از آن دو روید.
