ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) سلیمان. محدث است و از انس روایت کند.
ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) سلیمان بن جابر. مولی ابی هریره تابعی است.
ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) شعیب بن ابی سعید. محدث است و حیوه بن شریح از او روایت کند.
ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) فروه الکلابی. محدث است و از ابن جبیر روایت کند.
ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) القوی. رجوع به حسن بن یزید العجلی شود.
ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) مبارک بن حسّان. محدث است.
ابویونس
[اَ بو نُ] (اِخ) ولید. محدث است. او از عبدالله بن زبیر و از او عوف روایت کند.
ابویه
[اَ بَ وی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث اَبوی.
ابهٍ
[اَ هِنْ] (ع اِ) اَبْهی. جِ بَهْو.
ابه
[اَبْهْ / اَ بَهْ] (ع مص) یاد آوردن چیزی را. یا فراموش کردن و باز یاد آوردن. دریافتن چیزی که فراموش کرده باشند.
ابه
[اَ بَه ه] (ع ص) گلوگرفته. اَبحّ.
ابه
[اَ بَهْ] (ع اِ) رسوائی. ننگ. || (مص) شرم. شرم داشتن. (مصادر بیهقی).
ابه
[اَ بَ] (ترکی، پسوند) در بعض اعلام ترکی این کلمه چون مزید مؤخری آمده است و نمیدانم معنی آن چیست، اگر حرف اول آن مضموم باشد شاید همان کلمهء اُبه بمعنی ایل و طائفه و مخیم ایل یا طایقه باشد: آی ابه. ارسلان ابه. بک ابه. قتلغ ابه.
ابه
[اُ بِ] (اِخ)(1) جزیره ای است از گنگ بار(2)یونان بمغرب شبه جزیرهء یونان در دریای اژه که بقرون وسطی آنرا نگروپن(3) مینامیدند و کرسی آن کالسیس(4) است، دارای 18000 تن سکنه.
(1) - Eubee. .(مجمع الجزائر)
(2) - Archipel
(3) - Negrepont.
(4) - Chalcis.
ابه
[اُبْ بَ / بِ] (ترکی، اِ) مخیم و طائفه و ایلی از ترک:
ای بیوک اُبّه و کیخای ده
دبّه آوردم بیا روغن بده.مولوی.
ابه
[اُبْ بَ] (اِخ) نام شهریست به افریقیه از ناحیهء اُرِبس و میان آن و قیروان سه روزه راه باشد. این شهر بکثرت فواکه مشهور و بدانجا زعفران زرع شود و از آن بلد است، ابوالقاسم عبدالرحمن بن عبدالمعطی بن احمد انصاری اُبّی و او از ابی حفص عمر بن اسماعیل...
ابه
[اَ بَهْ] (ع اِ) اَب. پدر.
ابه
[اِ بَهْ] (ع اِ) ننگ و گویند خشم. (مهذب الاسماء). ننگ و رسوائی. (منتهی الارب). آنچه از او شرم دارند.
ابها
[اَ] (اِخ) در یمن مرکز ناحیت عسیر است و در دامنهء کوه سرا که متوازیاً از شمال بجنوب در ساحل بحر احمر ممتد است واقع شده است در موضعی مرتفع به وادئی که آن نیز نامش اَبهاست. سکنهء آن تقریباً شش هزار تن است. از غرب محدود است به ناحیهء...
ابهاء
[اِ] (ع مص) آسوده گردانیدن. (زوزنی) (مصادر بیهقی). فارغ گردانیدن. (مصادر بیهقی). || ابهاء خیل؛ معطل کردن اسبان. فروگذاشتن اسب را از غزا کردن. || ابهاء بیت؛ خالی ساختن خانه از متاع. تهی کردن خانه و معطل گذاشتن آن. || ابهاء اِناء؛ خالی و تهی کردن آوند و خنور. ||...
