ابولبیبه
[اَ لَ بی بَ] (اِخ) انصاری اشهلی. صحابی است.
ابولبید
[اَ لَ] (اِخ) محدث است و زبیربن الخریت از او روایت کند.
ابولبید
[اَ لَ] (اِخ) ابن زبار الجهضمی. تابعی است.
ابولبید
[اَ لَ] (اِخ) ابن عبده. شاعری است از عرب.
ابولبید
[اَ لَ] (اِخ) محمد بن غیاث خراسانی. محدث است و عبیداللهبن سعید ابوقدامه از وی روایت کند.
ابولبین
[اَ لُ بَ] (ع اِ مرکب) شرمِ مرد.
ابولبینا
[اَ لُ بَ] (اِخ) شیطان فرزدق شاعر که اشعار او بفرزدق القاء کردی. رجوع به ابوشفقل شود.
ابولبینی
[اَ لُ بَ نا] (اِخ) شیطان. دیو. ابلیس. ابومره. بومرّه. بوخلاف. عزازیل. خناس. شیخ نجدی.
ابولت
[اَ لِ] (اِخ)(1) اَبولیت. نام یکی از سرداران ایران که شهر شوش را تسلیم اسکندر مقدونی کرد.
(1) - Abulete.
ابولقمان
[اَ لُ] (اِخ) حضرمی. محدث است. او از عبدالله و از او ابن مهدی و ابن صالح روایت کنند.
ابولقیظ
[اَ لَ] (اِخ) مولی رسول الله صلوات الله علیه. صحابی است. از مردم نوبه یا حبشه. وی بزمان خلافت عمر بن الخطاب درگذشت.
ابولو
[اُ بُ لُ] (از یونانی/لاتینی، اِ) (از یونانی اُبلُس(1) و لاطینی ابولوس(2)) اُبولوس. در اوزان طبی، مقدار سه قیراط که معادل دوازده جو میانه است. وزنی معادل 72 صدیک گرام بعلاوهء کسری. || مسکوکی خرد بیونان قدیم. || مسکوکی مسینه فرانسویان را معادل نصف دِنیه. || وزنی فرانسویان را معادل...
ابولؤلؤ
[اَ لُءْ لُءْ] (اِخ) فیروز. غلام مغیره بن شعبه. طبری گوید: او حبشی بود و ترسا و درودگری کردی و هر روز مغیره را دو درم دادی. روزی این فیروز سوی عمر آمد و او بامردی نشسته بود گفت یا عمر مغیره بر من غلّه(1) نهاده است و گران است...
ابولؤلؤه
[اَ لُءْ لُ ءَ] (اِخ) المازنی. نضر. محدث است.
ابولؤلؤه
[اَ لُءْ لُ ءَ] (اِخ) الهنی. محدث است. و ولیدبن ابی زینب از او روایت کند.
ابولؤلؤه
[اَ لُءْ لُ ءَ] (اِخ) نضر. رجوع به ابولؤلؤه المازنی... شود.
ابولون
[اَ لُ] (اِ) نام جامه ای که بُرد بافتندی.
ابولون
[اَ] (اِخ) رجوع به اَفولُن شود.
ابولهب
[اَ لَ هَ] (اِخ) عبدالعزّی بن عبدالمطّلب. عمّ رسول صلوات الله علیه. و این کنیت را مسلمانان به وی داده اند. بلعمی مترجم تاریخ طبری گوید: هیچکس نبود از عمان و عم زادگان پیغمبر علیه السلام از بنی هاشم و بنی عبدالمطلب که نه فرمان پیغمبر کردندی اگر چه نه...
ابولیت
[اَ] (اِخ) رجوع به ابولت شود.
