ابولیلی
[اَ لَ لا] (اِخ) یسار. صحابی است. و پسر او عبدالرحمن از وی روایت کند. و رجوع به ابولیلی الانصاری والد عبدالرحمن... شود.
ابولینه
[اَ نَ] (اِخ) ابن مطرق. محدث است.
ابولینه
[اَ نَ] (اِخ) نصربن مطرف. محدث است از مردم کوفه.
ابولینه
[اَ نَ] (اِخ) نصربن ابی مریم طهمان. محدث است. او از ضحاک بن مزاحم و از او وکیع بن الجراح روایت کند.
ابولیون
[اَ بُلْ لیُ] (اِخ)(1) دریاچه ای بدامنهء الومپس(2) بجنوب غربی بروصه(3) و بدانجا شهرکی هم بدین نام(4) با 2700 تن سکنه است.
(1) - Apolloniatis lacus (Aboulioun).
(2) - Olumpos (Olympe).
(3) - Brousse.
(4) - Apollonia.
ابوماجد
[اَ جِ] (اِخ) محدث است. و شعبه از او روایت کند.
ابوماجد
[اَ جِ] (اِخ) حنفی یا عجلی. از روات است.
ابوماجد
[اَ جِ] (اِخ) زیادی. تابعی است و از ابن عمر روایت کند.
ابوماجده
[اَ جِ دَ] (اِخ) حنفی. از تابعین است.
ابوماعز
[اَ عِ] (اِخ) عبدالله بن سفیان. محدث است.
ابومالک
[اَ لِ] (ع اِ مرکب) گرسنگی. (منتهی الارب). سغب. (المزهر). || طشت. (السامی فی الاسامی) (المرصع). || پیری. هرم. (المزهر). سِنّ. کبر. (تاج العروس).(1)
(1) - صاحب منتهی الارب یکی از معانی ابومالک را دندان آورده است و در جای دیگر دیده نشد و ظاهراً از عبارت قاموس این خلط دست...
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) جدّ خالدبن یزید. صحابی است.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) ابن برعش. سلطان یمن از بنی حمیر. او پس از پدر خویش برعش مالک تخت و تاج شد و مدت پنجاه سال پادشاهی راند و بعضی گفته اند او در اواخر دولت خود بجانب شمال لشکر کشید و تا ظلمات برفت و براه درگذشت و امرا و...
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) ابن ثعلبه بن ابی مالک القرظی المدنی. محدث است. او از عمر بن عبدالعزیز و پسر او و از او ابواسحاق روایت کند.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) ابن شمربن افریقس. رجوع به ابومالک بن برعش... شود.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) ابن صهیبان کاهلی. محدث است و اعمش از او روایت کند.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) احمدبن صندید العراقی. رجوع به احمد... شود.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) اخطل.(1)
(1) - این صورت در یادداشتهای من بود ولی ذکر مأخذ فراموش و سقط شده بود و نمیدانم ابومالک کنیت کدام یک از موسومین به اخطل است.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) اشجعی. صحابی است و از رسول صلوات الله علیه روایت کرده است.
ابومالک
[اَ لِ] (اِخ) اشجعی یا اشعری. عمروبن حارث بن هانی. صحابی است.
