ابوقابوس
[اَ] (اِخ) مولی عبدالله بن عمرو. محدث است و از او ابن عیینه روایت کند.
ابوقابوس
[اَ] (اِخ) نعمان بن منذر... رجوع به نعمان... شود. و نابغه در شعر خویش از راه تعظیم ابوقبیس آورده است. و اصل آن بوقابوس است:
فان یقدر علیک ابوقبیس
تحطّ بک المعیشه فی هوان. (المرصّع).
ابوقادم
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) حرباء. || خوک. خنزیر.
ابوقادم
[اَ دِ] (اِخ) محمد بن قادم مکنی به ابی قادم. رجوع به محمد... شود.
ابوقادوس
[اَ] (اِ)(1) ابوقالس. نوش گیا. کتّان بری. تریاق کوهی. تریاق جبل. محاجِم. مُخَلّصه. قلیحه.
(1) - Linaria vulgaris (Linaire)
(Shasse-venin).
ابوقالس
[ اَ لُ] (اِ) رجوع به ابوقادوس شود.
ابوقاموس
[اَ] (اِخ) الشّیبانی. او را صد ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوقانس
[اَ نِ] (از یونانی، اِ)(مخزن الادویه). مصحف ابوفایس. رجوع به ابوفایس شود.
ابوقاوس
[اَ ؟] (از یونانی، اِ)(مخزن الادویه). مصحّف ابوفایس. رجوع به ابوفایس شود.
ابوقبیس
[اَ قُ بَ] (اِخ) نام کوهی مشرف بمکه از جانب غربی، مقابل کوه قعیقعان و مکه بمیان این دو کوه باشد و نام آنرا در جاهلیت امین گفتندی چه گمان می کردند بگاه طوفان عامّ حجرالاسود را بدانجا امانت نهاده اند و ابوالفرج بن جوزی در المدهش در بحث ذکر...
ابوقبیس
[اَ قُ بَ] (اِخ) مصغّر ابوقابوس. رجوع به ابوقابوس نعمان بن منذر... شود.
ابوقبیصه
[اَ قَ صَ] (اِخ) براءبن قبیصه خزاعی کوفی. مجاهد از او حدیث کند.
ابوقبیصه
[اَ قَ صَ] (اِخ) سکین بن یزید. محدث است. او از عبدالله بن عبیدبن عمیر و از او عبدالوارث بن سعید روایت کند.
ابوقبیصه
[اَ قَ صَ] (اِخ) یزیدبن قنانهء طائی، ملقب به هَلِب. صحابی است.
ابوقبیل
[اَ قَ] (اِخ) حی بن هانی. محدث است.
ابوقبیل
[اَ قَ] (اِخ) هندی. او راست: کتاب التوهم فی الامراض و العلل.
ابوقبیله
[اَ قَ لَ] (اِخ) شیخِ سیدمحمد مرتضی صاحب تاج العروس(1) این کلمه را بجای ابوفید بتصحیف خوانده است و صاحب تاج العروس گوید: و آن خطا باشد. رجوع به مادهء «ارج» در تاج العروس و رجوع به ابوفید شود.
(1) - ابوعبدالله محمد بن الطیب بن محمد فاسی. متوفی به سال...
ابوقتاده
[اَ قَ دَ] (ع اِ مرکب) خرس. دُبّ. (المرصع). کهنی.
ابوقتاده
[اَ قَ دَ] (اِخ) انصاری. رجوع به ابوقتاده حارث بن ربعی... شود.
ابوقتاده
[اَ قَ دَ] (اِخ) تمیم بن نظیر العدوی. محدث است.
