ابوساق
[اَ] (ع اِ مرکب)(1) طُوَّل.
(1) - Himantopus.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) ابراهیم. سیزدهمینِ ملوک بنومرین بمراکش. او معاصر مورخ و حکیم مشهور ابن خلدون است. و ابن خلدون ریاست کتّاب و سرکاتبی او داشت. پس از مرگ پدر برادر ابوسالم، ابوعنان بسلطنت رسید و ابوسالم بغرناطه نفی شد، و بعد از مرگ ابوعنان مردم مراکش او را نامزد...
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) ابراهیم بن قریش. یکی از امرای بنوعقیل بموصل (از 478 تا 486 ه . ق.).
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) دهثم بن قران. محدّث است و ابوبکربن عیاش از او روایت کند.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) سفیان بن هانی الجیشانی. محدّث است. و بعضی پدر او را وهب گفته اند.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) السلولی. محدث است.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) صالح. محدث است و عبدالله بن وهب از او روایت کند.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) عبدالحمید بن سالم، مولی عمروبن الولید. محدث است.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) عبدالسلام بن سلیم. محدث است و ربیع بن روح الحمصی از او روایت کند.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) ماهان حنفی، و این کنیت برای ماهان بنابر یکی از دو قول است. و او را حجّاج بکشت. رجوع به ماهان... شود.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) محمد بن طلحهء عدوی. رجوع به محمد... شود.
ابوسالم
[اَ لِ] (اِخ) محمد بن طلحهء قرشی نصیبی. رجوع به محمد... شود.
ابوسایغ
[اَ یِ] (ع اِ مرکب) پالوده. فالوذج. (مهذب الاسماء) (دهّار). حلوا.
ابوسبا
[اَ سَ] (اِخ) بقیّهء شامی. محدّث است.
ابوسباعیه
[اَ سُ عی یَ] (اِخ) عبدالله بن سبره الهمدانی. محدث است.
ابوسبره
[اَ سَ رَ] (اِخ) محدث است. او از محمد بن کعب و از او عمش روایت کند.
ابوسبره
[اَ سَ رَ] (اِخ) مفتی مدینه بوده است. (منتهی الارب).
ابوسبره
[اَ سَ رَ] (اِخ) ابن ابی رهم بن عبدالعزّی قرشی عامری. صحابی و ذوالهجرتین است. مشاهد را دریافته و بخلافت عثمان درگذشته است. و او سالار جیش عمر بود در فتح شوش و رامهرمز و تستر و جز آن.
ابوسبره
[اَ سَ رَ] (اِخ) عبدالله. صحابی است. و نام او به اول عبدالعزّی بود و پیامبر صلوات اللهعلیه او را عبدالله نامید.
ابوسبره
[اَ سَ رَ] (اِخ) نخعی. او از فروه بن مسیک و از او حسن بن الحکم النخعی روایت کند.
