یزدان بلاغ
[یَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. سکنهء آن 132 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
یزدان بلاغ
[یَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. سکنهء آن 132 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
یزدان پرست
[یَ پَ رَ] (نف مرکب)خداپرست. (ناظم الاطباء). پرستندهء یزدان. (آنندراج). موحد. خداپرست. عابد. که به عبادت خدا بپردازد. که پرستش خدا پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف) :
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست.فردوسی.
به چیز کسان کس میازید دست
هر آن کس که او هست یزدان پرست.
فردوسی.
چنین...
یزدان پرست
[یَ پَ رَ] (نف مرکب)خداپرست. (ناظم الاطباء). پرستندهء یزدان. (آنندراج). موحد. خداپرست. عابد. که به عبادت خدا بپردازد. که پرستش خدا پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف) :
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست.فردوسی.
به چیز کسان کس میازید دست
هر آن کس که او هست یزدان پرست.
فردوسی.
چنین...
یزدان پرستنده
[یَ پَ رَ تَ دَ / دِ] (نف مرکب) یزدان پرست. خداپرست. پرستش کنندهء خدا. (یادداشت مؤلف) :
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه.فردوسی.
و رجوع به یزدان پرست شود.
یزدان پرستنده
[یَ پَ رَ تَ دَ / دِ] (نف مرکب) یزدان پرست. خداپرست. پرستش کنندهء خدا. (یادداشت مؤلف) :
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه.فردوسی.
و رجوع به یزدان پرست شود.
یزدان پرستی
[یَ پَ رَ] (حامص مرکب)صفت و عمل یزدان پرست. خداپرستی. پرستش یزدان. (یادداشت مؤلف) :
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.فردوسی.
گفت من از کار جهان سیر آمده ام و به یزدان پرستی مشغول خواهم شدن. (فارسنامهء ابن بلخی ص47).
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان.نظامی.
و رجوع...
یزدان پرستی
[یَ پَ رَ] (حامص مرکب)صفت و عمل یزدان پرست. خداپرستی. پرستش یزدان. (یادداشت مؤلف) :
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.فردوسی.
گفت من از کار جهان سیر آمده ام و به یزدان پرستی مشغول خواهم شدن. (فارسنامهء ابن بلخی ص47).
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان.نظامی.
و رجوع...
یزدان داد
[یَ] (اِخ) نام دختر خسرو اول انوشیروان به نوشتهء ابن بلخی. (از یادداشت مؤلف) : مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت انوشروان. (فارسنامهء ابن بلخی ص25).
یزدان داد
[یَ] (اِخ) نام دختر خسرو اول انوشیروان به نوشتهء ابن بلخی. (از یادداشت مؤلف) : مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت انوشروان. (فارسنامهء ابن بلخی ص25).
یزدان داد
[یَ] (اِخ) ابن شاپور سیستانی، یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گرد کردن شاهنامهء منثور ابومنصوری. (یادداشت مؤلف).
یزدان داد
[یَ] (اِخ) ابن شاپور سیستانی، یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گرد کردن شاهنامهء منثور ابومنصوری. (یادداشت مؤلف).
یزدان دان
[یَ] (نف مرکب)یزدان شناس. یزدان پرست. موحد. خداشناس :
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان.فرخی.
و رجوع به یزدان شناس شود.
یزدان دان
[یَ] (نف مرکب)یزدان شناس. یزدان پرست. موحد. خداشناس :
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان.فرخی.
و رجوع به یزدان شناس شود.
یزدان سپاس
[یَ سِ] (صوت مرکب)سپاس یزدان را. شکر خدا. (یادداشت مؤلف) :
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشن روان.فردوسی.
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان.فردوسی.
چنین داد پاسخ که...
یزدان سپاس
[یَ سِ] (صوت مرکب)سپاس یزدان را. شکر خدا. (یادداشت مؤلف) :
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشن روان.فردوسی.
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان.فردوسی.
چنین داد پاسخ که...
یزدان سرای
[یَ سَ] (اِ مرکب) خانهء یزدان. خانهء خدای. || (اِخ) در شاهنامه این کلمه به معنی رباطی و پرستشگاهی آمده است. (از فرهنگ لغات ولف) :
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای.فردوسی.
یزدان سرای
[یَ سَ] (اِ مرکب) خانهء یزدان. خانهء خدای. || (اِخ) در شاهنامه این کلمه به معنی رباطی و پرستشگاهی آمده است. (از فرهنگ لغات ولف) :
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای.فردوسی.
یزدان شناس
[یَ شِ] (نف مرکب)خداشناس. موحد. که خدا را بشناسد. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.فردوسی.
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز شاد و یزدان شناس.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد...
یزدان شناس
[یَ شِ] (نف مرکب)خداشناس. موحد. که خدا را بشناسد. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.فردوسی.
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز شاد و یزدان شناس.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد...