یافت
(مص مرخم) یافتن. (از ناظم الاطباء). پیداشدگی. حصول و انکشاف. (ناظم الاطباء). پیدا کردن. تحصیل کردن. به دست آوردن. دریافت. درک : سبب یافتن طلب بود و سبب طلبیدن یافت. (کشف المحجوب).
همه خربندگان خر شده گم
یافت خر خواهند و من گم خر.سوزنی.
و شکر یافت لذت علم به مقدار امکان و...
یافت
(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش هوراند شهرستان اهر است که از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4872 تن و مرکز آن ده گنجوبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). حمدالله مستوفی. (در ذکر آذربایجان) آرد: یافت ولایتی است و قرب بیست پاره...
یافت آباد
(اِخ) دهی است از شهرستان ری نزدیک تهران به میانهء مغرب و جنوب غربی آن با 1905 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
یافتجه
[جَ] (معرب، اِ) معرب یافته است که به معنی قبض وصول و حجت و اصل خط باشد : رسم نویسندگان یافتجه ها. (تاریخ قم ص167). ذکر اطلاق و رهانیدن از ضمان اهل قم را یعنی چون آن کس که ضمان خراج شده باشد و ضمان نامه باز داده چون خراج...
یافتن
[تَ] (مص) وَجد. جِده. وُجد. اِجدان. (از منتهی الارب). وِجدان. وُجود. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). الفاء. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). واجد شدن. اصابت. نیل. (منتهی الارب). مغارطه. (منتهی الارب). یابیدن. پیدا کردن :
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد...
یافتنی
[تَ] (ص لیاقت) آنچه لایق یافتن باشد: بیع الکفایه؛ خرید چیزی و ثمنش را به یافتنی سابق که بر شخص باشد حواله کردن. (از منتهی الارب).
یافته
[تَ / تِ] (ن مف) پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده : فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه).
- رغبت یافتهء کبار؛ کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء).
|| شناخته. شناخته شده. || (اِ)...
یافته
[تَ] (اِخ) کوهی است در غرب ایران نزدیک خرم آباد میان قلیان کوه و اشتران کوه. (جغرافیای غرب ایران ص29).
یافث
[فِ] (اِخ) به لاتینی ژافت(1). سومین پسر نوح پس از سام و حام(2) او پدر اقوام مختلف هند و جرمن است. (توریه). نام یکی از پسران نوح که جد بزرگوار یأجوج و مأجوج و ترک و صقالبه [ اسلاویان ] میباشد، انتظار خیری از اینان نباید داشت. (الانساب سمعانی). حمدالله...
یافث اغلان
[فِ اُ] (اِخ) پسر نخستین یافث موسوم به ترک که ترکان وی را یافث اغلان مینامیدند. او پس از مرگ پدر قائم مقام وی شد و بغایت عاقل و مردانه و مؤدب و فرزانه بود. (حبیب السیر جزء 1 ج3 ص3).
یافر
[فَ / فِ] (ص، اِ) بازیگر. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بازیگر و حقه باز. (ناظم الاطباء). || رقاص. (برهان) (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ نظام آرد: سراج گوید: بعضی رقاص نیز گفته اند و ظاهراً مبدل یاور است، در این صورت تصحیف در این معنی است که یاریگر به رای مهمله را...
یافش
[فِ] (اِخ) پسر ابراهیم پیغمبر که طبق روایات از نخستین کسانی است که به زبان عربی تکلم کرده است. در معجم البلدان آمده است: آخرین کسانی که خدا آنان را به زبانی ناطق کرد که پیش از آنها نبود اسماعیل ابراهیم و مدین و یافش، که یفشان است، میباشند. پس...
یافع
[فِ] (ع ص) کودک بالیده. (آنندراج). جوان بلندبالا. (کنز اللغات). مردآسا شده. (السامی فی الاسامی). کودک که هیئت مردان گرفته باشد. (دهار). غلام یافع؛ کودک بالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردآسا شده و انثی یافعه. (السامی فی الاسامی). گوالیده. بالیده. نزدیک بلوغ رسیده. (یادداشت مؤلف). ج، یَفَعَه، یُفعان. (آنندراج) (ناظم...
یافع
[فِ] (اِخ) ناحیتی به جنوب عمان و عمان مملکتی است واقع در جنوب بحر فارس که آن را بحر عمان نیز گویند حد شرقی آن که کوه راس الحدید باشد متصل به بحر هند و حد جنوبی از طرف بحر به بنادر بلاد یافع که عبارت از مطرقه و مصیره...
یافعات
[فِ] (ع ص، اِ) کارهای بیرون از طاقت. (آنندراج): یافعات الامور؛ کارهای بیرون از طاقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کوههای بلند و شامخ. (از اقرب الموارد): الیافعات من الجبال؛ کوههای دشوار و جایهای بلند از کوه. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
یافعه
[فِ عَ] (ع ص) تأنیث یافع. (مهذب الاسماء).
یافعی
[فِ عی ی] (ع ص نسبی) منسوب است به یافع. (الانساب سمعانی). میوه فروش. (دهار).
یافعی
[فِ] (اِخ) عبدالله بن اسعد، عفیف الدین، و رجوع به عبدالله بن اسعد و ابوالسعادات عبدالله بن اسعد در همین لغت نامه و الدرر الکامنه ج2 صص247 - 249 و معجم المطبوعات ج2 ستون 1952 و روضات الجنات ص407 و کشف الظنون شود.
یافعی
[فِ] (اِخ) نسبت چند تن از روات است. رجوع به انساب سمعانی شود.
یافعی
[فِ] (اِخ) قاضی ابوبکر یافعی یمنی، قاضی جند است و او را کتابی است به نام «المفتاح» در نحو. (معجم البلدان). قاضی ابوبکربن محمد عبدالله جندی یافعی متوفی به سال 953 ه . ق. را دیوانی است به نام «دیوان الیافعی» و شعر وی نیکو و شگفت آور و محتوی...