وحشی
[وَ] (اِخ) ابن حرب. یکی از صحابیان است که در جاهلیت حمزه سیدالشهداء عموی پیغمبر را کشت و در اسلام مسیلمهء کذاب را. (منتهی الارب). رجوع به حمزه در همین لغت نامه و رجوع به تاریخ کامل ابن اثیر و منتهی الاَمال شود.
وحشیانه
[وَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)به صورت وحشی. وحشی وار.
وحشی بافقی
[وَ یِ] (اِخ) کمال الدین وحشی بافقی کرمانی، در اواخر عهد شاه اسماعیل اول صفوی در قصبهء بافق در 24فرسنگی یزد متولد شد، سپس از آنجا به یزد آمد و بیشتر ایام حیات را در آنجا بسر برد. چون بافق از اعمال کرمان بوده است او را کرمانی نیز گفته...
وحشیگری
[وَ گَ] (حامص مرکب)بربریت. توحش.
وحشیه
[وَ شی یَ] (ع اِ) بادی که در زیر جامهء نو درآید بقوت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص نسبی) مقابل اهلیه. مؤنث وحشی. (اقرب الموارد).
وحص
[وَ] (ع اِ) آبله ریزه که در رخسار دختر ملیحه برآید. || (مص) بر زمین کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). این لغت یمانی است. (اقرب الموارد).
وحصه
[وَ صَ] (ع اِ) سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وحف
[وَ] (ع ص، اِ) موی انبوه نیک سیاه و نیکو. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج): شعر وحف؛ موئی بسیار نیکو. (مهذب الاسماء). || بال مرغ بسیارپر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || گیاه تازهء انبوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). گیاه تازهء انبوه بسیار درهم پیچیده....
وحف
[وَ حَ] (ع ص، اِ) موی انبوه نیک سیاه و نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بال بسیارپر. || گیاه تازهء انبوه بسیار درهم پیچیده. (ناظم الاطباء).
وحفاء
[وَ] (ع ص) زمین که در آن سنگهای سیاه باشد و سنگستان نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). آن زمین که در آن سنگ بسیار بود. (مهذب الاسماء). ج، وَحافی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || زمین سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وحفه
[وَ فَ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ و آواز. (ناظم الاطباء). || سنگ سیاه. ج، وِحاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وحل
[وَ] (ع مص) چیره شدن بر کسی در مواحلت. و مواحلت نبرد کردن به رفتن در گل تنک است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (اِ) وَحَل. گل تنک که ستور در وی درماند. ج، وحول، اوحال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وَحل، لغت پستی است در وحل با فتح...
وحل
[وَ حَ] (ع اِ) خلاب. گل تنک که ستور در آن درماند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گل و لای زمینی که به آب نرم شده باشد. (غیاث اللغات از منتخب از قاموس). ج، اوحال، وحول. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). وَحل، لغت پستی است در آن. (از منتهی الارب) :
وحل گمرهی...
وحم
[وَ] (ع مص) آهنگ کردن و فعل آن از باب ضرب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وحم
[وَ] (ع اِ) آن چیز که زن حامله آرزو کند. (مهذب الاسماء). آرزوانهء زن باردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هوسانه. ویارانه. آن چیز که آبستن آرزو کند. || آواز بال و پر مرغ که در پریدن برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (مص) سخت آزمند [ آرزومند ]...
وحماء
[وَ] (ع ص) (المرأه ال ...) زن ویاری : و قوه هذا الشراب قابضه و هو مقو للمعده المسترخیه و المرأه الوحماء. (ابن بیطار ج1 ص71).
وحمی
[وَ ما] (ع ص) زن آبستن نیک آزمند به خوردن چیزی. ج، وِحام، وَحامی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
-امثال: وحمی و لاحبل. (ناظم الاطباء).
وحن
[وَ حَ] (ع مص) گل اندودن. (منتهی الارب). گل اندود کردن. (ناظم الاطباء).
وحنه
[وَ نَ] (ع اِ) گل چسبنده و نیک لغزاننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وحواح
[وَحْ] (ع ص) رجل وحواح؛ مرد سبک شتاب کار نیک چُست و توانا. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || سگ بانگ کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وحوح. (منتهی الارب) رجوع به وحوح شود.