هوکی
[] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. دارای 130 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوگو
[گُ] (اِخ)(1) ویکتور. مشهورترین شاعر رمانتیک قرن نوزدهم فرانسه (1802-1885 م.). در ردیف بزرگترین گویندگان و ادبای اجتماعی جهان است. وی مردی آزادمنش و آزادیخواه و طرفدار جدی اصلاحات اجتماعی به نفع طبقات محروم و رنجبر بود. از سن ده سالگی به شعر گفتن پرداخت و در بیست وپنج سالگی...
هوگویک
[یَ] (اِ مرکب) مرغ شب آویز را گویند که مرغ حقگوی است. (از آنندراج).
هوگیک
[گُ یَ] (اِ) کالک. (برهان).
هول
[هَ] (ع اِ) ترس از کاری که راه آن دریافته نشود. (از اقرب الموارد). ترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (برهان). خوف. بیم. (برهان). هراس. رعب. وحشت. هیبت. (آنندراج). مخافت. (از اقرب الموارد) :
زان روز که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.
؟...
هول
[هَ / هُو] (ص) راست و درست. (آنندراج) (برهان) :
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم.
مولوی (از آنندراج و جهانگیری).
صاحب جهانگیری بیت فوق را شاهد برای معنی درست آورده است و در انجمن آرا و آنندراج آمده: در این معنی تأمل است،...
هول
(ع ص) ناقه هول الجنان؛ ناقهء تیزخاطر و چالاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هول
[هَ] (اِخ) پیکری است به شکل سر مردم نزدیک هرمان به مصر، که گویند طلسم رمل است. (منتهی الارب). ابوالهول. (اقرب الموارد). رجوع به ابوالهول شود.
هؤلاء
[ها ءُ لا ءِ] (ع ضمیر) این گروه. و این مرکب است از هاء تنبیه + اولاء اسم اشاره.
هولاجو
(اِخ) معرب هولاکو. رجوع به هولاکوخان شود.
هولاکوخان
[هُ] (اِخ) هولاؤوبن تولی بن چنگیزخان مغول، مؤسس سلسلهء ایلخانیان مغول در ایران و برادر کوچک منکوقاآن. از طرف برادر خود که در آن زمان بر ترکستان غربی و ایران و افغانستان و قسمتی از قفقاز فرمانروایی داشت مأمور دفع فرقهء اسماعیلیه و امراء مستقل ایران گردید و به سال...
هولاندشت
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. دارای یکصدوبیست تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هولاؤو
[ئو] (اِخ) رجوع به هولاکو شود.
هول دادن
[هَ / هُو دَ] (مص مرکب)دفعهً تکان دادن کسی را به قصد افکندن او و بیشتر از جای بلند به گودال و جایی پست، و ظاهراً این معنی بسبب بیمی که از افکندن کسی او را حاصل آید برخاسته است. || تهدید کردن. ترسانیدن.
هولدانی
[هَ / هُو] (اِ مرکب) جای تنگ و تاریک و غیرقابل سکونت. (یادداشت مرحوم دهخدا). هلفدانی. سیاه چال.
هولدرلین
[هُلْ دِ] (اِخ)(1) فریدریش. از شاعران معروف آلمان (1770-1843 م.). قطعات زیبایی از وی باقی مانده است. (از فرهنگ عمید).
(1) - Holderlin, Friedrich.
هولس
[] (اِ) جان که به عربی روح گویند. حرکت این کلمه نامعلوم است. (از برهان) (آنندراج).
هولشک
[لِ] (ص) مردم کثیف و نکبتی را گویند و شخصی که پیوسته رخت خود را ملوث گرداند. (برهان) (آنندراج).
هولع
[هَ / هُو لَ] (ع ص) شتابنده. (منتهی الارب).
هولک
[هَ لَ] (اِ) آبلهء دست و پا. || هلاکت. (آنندراج). || مویز که انگور خشک باشد. (آنندراج) (فرهنگ اسدی) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از حاشیهء فرهنگ اسدی).
|| نقطه. (حاشیهء فرهنگ اسدی). لک :
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد(1) ز پا آن سرو...