همود
[هُ] (ع مص) فرومردن آتش یا رفتن حرارت آن. (اقرب الموارد). || مردن قوم از گرسنگی.
همورابی
[هَ] (اِخ) پادشاه توانای بابل است که از 2123 تا 2081 ق . م. سلطنت کرده و قوانین او مشهور است. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص232 و رجوع به حامورابی شود.
هم وزن
[هَ وَ] (ص مرکب) هم سنگ. دو چیز که دارای سنگینی برابر باشند. (یادداشت مؤلف). || دو شعر که در یک بحر عروضی تام یا با زحاف همانند ساخته شده باشد.
هموژن
[هُ مُ ژِ] (فرانسوی، ص)(1)یکنواخت. ماده ای که از مولکولهای همانند ساخته شده باشد. سلولهای مشابه و همانند بافت مزوفیل در برگ اغلب نباتات یک لپه ای و کاجها و بعضی از دولپه ای ها که ساختمانی یکنواخت و مشابه دارند. (از گیاه شناسی حبیب الله ثابتی ص336).
(1) - Homogene.
هموس
[هَ] (ع ص) به شب رونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شیر شکننده شکار را. || شیر نرم گیرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هموص
[هَ] (ع ص) رجل هموص الفؤاد؛ مرد شوریده دل. (منتهی الارب).
هم وطا
[هَ وِ] (ص مرکب) دو تن که در یک جا و بر یک فرش نشینند. همنشین :
رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
خاقانی.
هم وطن
[هَ وَ طَ] (ص مرکب) هم میهن. دو تن که به یک کشور تعلق دارند.
هموع
[هُ] (ع مص) دویدن اشک. (تاج المصادر بیهقی). اشک ریختن چشم. (اقرب الموارد).
هم و غم
[هَمْ مُ غَم م / غَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) غصه و اندوه. غم و اندوه. رجوع به هم و ترکیبات آن شود.
هم وقت
[هَ وَ] (ص مرکب) هم عصر. هم عهد.
هموگلبین
[هِ مُ گْلُ / گُ لُ] (فرانسوی، اِ)(1)مادهء آهن دار قرمزرنگ گلبولهای سرخ خون. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). که مرکب از هماتین و گلوبین است. (از گیاه شناسی ثابتی ص79).
(1) - Hemoglobine.
هموگلوبین
[هِ مُ گْلُ / گُ لُ] (فرانسوی، اِ) رجوع به هموگلبین شود.
همول
[هُ] (ع مص) روان گردیدن اشک چشم کسی. || پیوسته باریدن آسمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هم ولایتی
[هَ وِ یَ] (ص مرکب) دو نفر که اهل یک ولایت باشند. همشهری. در این ترکیب و نیز در ترکیب همشهری، یاء نسبت زائد است، زیرا در صفات مرکب با لفظ «هم»، معمو بعد از «هم» اسم یا کلمه ای که دارای معنی اسمی باشد می آید.
هموله
[هُ لَ] (ع ص، اِ) جِ هامل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هامل شود.
هموم
[هُ] (ع اِ) جِ هَمّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هم شود.
هموم
[هَ] (ع ص) شترمادهء خوش رفتار. || چاه بسیارآب. || نی و نیزه، چون باد بجنباند آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ابر باران ریز. (اقرب الموارد).
همومه
[هُ مَ] (ع مص) پیر شدن. (منتهی الارب). همامه. (اقرب الموارد).
همونه
[] (اِخ) شهری است در نزدیکی وادی جمهور که در حوالی آن استخوان را دفن میکردند. (قاموس کتاب مقدس).