همار
[هَمْ ما] (ع ص) ابر نیک روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همارا
[هَ] (ق) همواره و همیشه. (اسدی). همواره و همیشه و دائم. (برهان) :
گزیده چهار توست بدو درج ها نهان
همارا به آخشیج همارا به کارزار.
رودکی (از فرهنگ فارسی معین).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید همارا و تاسه.انوری.
رجوع به همواره و هماره و همار شود.
هماره
[هَ رَ / رِ] (اِ) همار که اندازه و شمار و حساب باشد. (برهان). رجوع به همار شود.
هماره
[هَ رَ / رِ] (ق) مخفف همواره، یعنی همیشه و دائم. (برهان). پیوسته. هموار. همواره. دائماً. (یادداشت مؤلف) :
فضل او خوان گر همه توحید خواهی گفت تو
زآنکه فضل او هماره قدرت یزدان بود.
مجلدی گرگانی.
وین خیمهء کبود نبینند و این دو مرغ
کایشان هماره از پس دیگر همی پرند.
ناصرخسرو.
رجوع به همواره و...
هماز
[هَمْ ما] (ع ص) عیب کننده. || سخن چین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لماز. غماز. (یادداشت مؤلف).
هماس
[هُ] (اِ) همتا و انباز و شریک و رفیق. (برهان).
هماس
[هَمْ ما] (ع اِ) شیر بیشهء سخت شکننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هماک
[هَ] (اِ) در رسالهء خویشتاب که به گرزن دانش موسوم است، به معنی اشاره آمده و عبارت را به دستان سام که زال زر باشد و شاگرد سیمرغ حکیم (!) بوده، نسبت داده که در اثبات ذات ایزد گفتا که: چون واجب الوجود را مکان و جهت نباشد باید که...
هماکوه
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که 260 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
همال
[هَ / هُ] (اِ) قرین و همتا و شریک و انباز. (برهان). دو چیز که در کنار هم به مناسبت قرار گیرند :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.بوشکور.
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
فضل او خوان گر...
همال
[هُمْ ما] (ع ص، اِ) جِ هامل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هامل شود.
همال
[هُمْ ما] (ع ص) نرم و سست از هر چیزی. || زمین ویران و خراب شده از جنگ که کسی آباد نکند آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همالی
[هَ] (حامص) همال بودن (شدن). قرین شدن. همطرازی. برابری :
فرزند ضیاءالدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد به همالی.سوزنی.
همالیج
[هَ] (ع ص، اِ) جِ هملاج. (منتهی الارب). رجوع به هملاج شود.
همالیل
[هَ] (ع ص، اِ) گیاههای باقیماندهء ضعیف. || مرغان ضعیف. || جامهء پاره پاره شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مفرد ندارد. (منتهی الارب).
همام
[هُ] (ع ص، اِ) پیه که از کوهان گداخته شود. || آب برف روان شده. || مرد و پادشاه بزرگ همت. || مهتر دلیر جوانمرد، خاص است به مردان. ج، هِمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مهتر. سر. سرور. سید. رئیس. بزرگ. (یادداشتهای مؤلف) :
هم موفق شهریاری، هم مظفر پادشاه
هم مؤیدرای...
همام
[هِ] (ع اِ) جِ هُمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هُمام شود.
همام
[هَ مِ] (ع اِ فعل) لاهمام؛ قصد نمی کنم (منتهی الارب)، بدان همت نگمارم یا آن را انجام نمیدهم. (اقرب الموارد). || جاء زید همام؛ ای یهمم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همام
[هَمْ ما] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد). || (اِ) روز سیُم از روزهای سرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همام
[هَمْ ما] (اِخ) ابن غالب. رجوع به فرزدق (شاعر معروف) شود.